ویرگول
ورودثبت نام
kamykhaksar
kamykhaksar
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

مرد شدن یک تک پسر (قسمت دوم)


(قسمت دوم)

گفت چته بیا ببینم.

سرم و که برگردوندم دیدم حاج آقا اکبری داره با یه لبخند نگام میکنه قیافم بیشار رفت تو هم. دستمو گرفت و کشید سمت خودش.

را بیوفت بریم ببینم درت چیه.

صورتش با یه ریش بلند سفید که وسطاش رو حالت پروفسوری یه رنگ کوچیک گذاشته بود. اولین آشنایی من با خانواده ی اینا از طریق زنش بود. کوچیک که بودم توی یک مجلسی که مامانم من و زده بود زیر بغلش و برده بود خانمش داشت حرف میزد.

اون موقع نمیدونستم صیغه چیه ولی وقتی که داشت اندر فواید صیغه میگفت دیدم قیافه مامانم و خیلی از خانم های دیگه رفت تو هم. از اونجا که اومدیم بیرون از مامانم پرسیدم صیغه چیه ؟

اونم نامردی نکرد و یکی زد پس کله ی من و گفت این از حرف های بزرگاس جایی نمی خواد بگی.

آشنایی بعدیم با صیغه بر میگرده به کلاس سوم ابتداییم که تو مدرسه یه روز با بچه ها دور هم جمع شده بودیم که دیدیم قیافه سامانی رفته تو هم. گفتیم چی شده و چی نشده؟

گفت فهمیدیم که بابام صیغه کرده.

منم که قبلا با واژه ی صیغه آشنا بودم اونجا با استیل ادموند هیلاری اولین فاتح اورست رفتم بالای منبر و گفتم من میدونم صیغه چیه و داستان حرف های زن حاج آقا رو براشون تعریف کردم.

بعد اینکه حرف هام تموم شد سامانی گریه کنان داد میزد بابام یه مامان دیگه واسم اورده و مامان خودم رفته. و اونجا همه انگشت به دهن مونده بودیم که چطوری میشه مامان یکی عوض بشه.

توی همین گیر و دارها بعد فوت بابام بود که یه بار زنگ در خونمون رو زدن. مامانم که رفت پایین منم فضولیم گل کرد و رفتم تو راه پله و گوش وایسادم فهمیدم.

دیدم حاج اقا وایساده و یه جعبه شیرینی دستشه و داره اروم یه چیزایی به مامانم میگه اون وسط فقط یه کلمه صیغه رو شنیدم و شاکی شدن مامانم و پرت کردن جعبه شیرینی.

از اونجا فهمیدم که حاج آقا ادم خوبی نیست.

حالا واقعا فکر میکنید با این سابقه ی آشنایی من و حاج اقا الان میتونست من و آروم کنه؟

باید بگم که اونجا بود که فهمیدم روحانی جماعت حتی وقتی مطمئنین که ادم خوبی نیست میتونه با حرف هاش و کاراش یه جوری گولتون بزنه که بعدش ۶ ساعت دور خودتون بچرخین و بگین چقدر من خر تشریف دارم.

در حالی که با اعصاب خراب داشتم کنارش راه میرفتم و سعی میکردم که اصلا بهش رو ندم جلو مغازه ی دوچرخه فروشی وایساد و اقا مهران رو صدا کرد.

اقا مهران تنها پولدار محل ما بود که همه ی بچه محل ها دوست داشتن بچه ی اون باشن چون صاحب تنها دوچرخه فروشی محل ما بود و هرکی پسرش میشد میتونست خفن ترین دوچرخه ها رو سوار بشه و مشخصه برای ماهایی که اکثرمون در آرزوی خرید دوچرخه بودیم این یه مزیت خیلی خفن حساب میشد.

البته که با توجه به اینکه اقا مهران به نداشت و اجاقش کور بود، البته این رو یه بار تو بغالی سر کوچمون خانم صادقی داشت در گوش مامانم میگفت و من خیلی معنیش رو نمیفهمیدم ولی خب مثل داستان صیغه کافی بود یه جلسه مشورت با بچه ها تو مدرسه تشکیل بدیم تا خیلی سریع معنیش رو بفمیم.

الو الو حواست کجاس پسر.

حاج اقا کدومش رو بدم اخر؟

نمیدونم این پسر امروز مجنون شده فکنم حواسش معلوم نیست کجاست. بگو ببینم بین این دو تا دوچرخه کدوم رو میخوای؟

سرم بین حاج اقا و آقا مهران هی میچرخید و نمیفهمیدم که چی داره پیش میاد ولی یهو خنگیم رفت کنار و حس کردم این داستان یه ربطی به اون کلمه صیغه که مامانم گفته بود داره. یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به داد زدن....

(ادامه دارد..)


داستانقصهنویسندگیهیجانداستان کوتاه
تصاویر تو ذهنم تبدیل به نوشته میشن. کنجکاو در باره مسائل سیاسی بورکینافاسو. کتاب هایی که می خونم رو هم دوست دارم راجع بهشون بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید