Kasra Nari
Kasra Nari
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

روح عتیق رحیمی در ملامحمد دمیده است! قسمت سوم

قسمت اول را اینجا بخوانید

قسمت دوم را اینجا بخوانید

صدای در آهنی دوباره به صدا در آمد. ملامحمد همچنان می‌رقصید و در فکر خودش شکل جوان 20 ساله‌ای خوشحال بود از رنگ کردن چند تخته چوب پوسیده و قدیمی با خون پیرزنی که تا روز قبل در همسایگی ساختمان نیمه‌کاره زندگی می‌کرد. چند بار دیگر مشت‌های محکمی به در کوبیده شد. من زمین را نگاه می‌کردم و هر از گاهی پای ملامحمد را که از روبروی من عبور می‌کرد و به دور خودش می‌چرخید. مشت‌ها باز به در کوبیده شدند تا یکی از همشهری که در حیاط سیگار به دست نشسته بود از روی تیرآهن‌ها بلند شد و به سمت در آهنی رفت. از ترس چشم‌هایم را بسته بودم تا نکند اتفاقی بیفتد. حالا ترس در تمام وجودم رخنه کرده بود. اشک را در گوشه‌ی چشم‌م احساس می‌کردم. آرام؛ آرام و بدون اینکه کسی متوجه تکان خوردنم شود به سمت دیگری رفتم تا از جنازه سرد و سفید پیرزن دورتر باشم. کاش ملامحمد لحظه‌ای آرام می‌گرفت تا صدای همشهری و مشت پشت در آهنی به گوشم می‌رسید. اگر مامور نیروی انتظامی بود خودم را به خواب می‌زنم. اگر خانواده‌ی پیرزن بودند باز هم خودم را به خواب می‌زنم. کاش می‌شد ملامحمد لحظه‌ای آرام می‌گرفت. ترسیده بودم. صدایی آمد. خودش بود. کفش‌هایش را روی زمین می‌کشید. چهره‌اش در هم رفته بود و زیرچشمی نگاه‌م می‌کرد. کاش ملامحمد آرام می‌گرفت. صدای کشیده شدن کفش‌های نیمه پوشیده همشهری را به دقت گوش می‌کردم. سیگار در دست‌ش خاموش شده بود و هنوز به آن پک می‌زد. کاش ملامحمد آرام می‌گرفت. حالا که به هوای همشهری از جایم بلند شده بودم، با دست‌هایم جلوی دهن ملامحد را گرفتم تا زودتر آرام بگیرد. همشهری به اتاق که رسید شروع کرد به خندیدن. بلند بلند می‌خندید. سیگار دیگری از جیب‌ش درآورد و گوشه‌ی دهانش گذاشت. دست‌هایم به قدرت یک خرس قهوه‌ای دهان و دماغ ملامحمد را گرفته بودند و او آن زیر تقلا می‌کرد. کاش ملامحمد آرام می‌گرفت. یکی دیگز از همشهری‌هایی که در اتاق نشسته بود بلند شد و ملامحمد را از دست‌های مثل خرس قهوه‌ای من نجات داد. ملامحمد سفید شده بود و از ترس تمام بدنش می‌لرزید. فکر می‌کنم پیرزن را دوباره دیده بود. حالا ترس تمام وجود ملامحمد را گرفته بود. چرا هیچ‌کس نگاهش نمی‌کند؟ همشهری سیگار به دست داخل اتاق شد. اتاق ساکت بود. همشهری آرام آرام به سمت تخته چوب‌هایی می‌رفت که پیرزن در آن زیر مخفی شده بود. چشم‌هایم را بستم و فقط صحبت‌هایی را می‌شنیدم که معنی آن‌ها را نمی‌دانستم. صدای به هم خوردن تخته چوب‌ها به من اجازه داد تا دوباره چشم‌هایم را باز کنم. همشهری بالای تخته چوب‌ها ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد. ملامحمد که هنوز بدنش می‌لرزید و عرق‌های روی پیشانی‌اش خشک نشده بود از روی زمین بلند شد و پرسید: چی می‌خوای همشهری؟ بعد از سوال ملامحمد آرام شدم. ملامحمد مرد خوبی بود که خدا می‌دانست چه شد تا آن بلای عجیب و بزرگ را بر سر پیرزن آورده بود. ملامحمد تقریبا 35 ساله بود. در کابل 5 پسر داشت. هر سال به افغانستان می‌رفت تا دیداری تازه کند و دوباره بعد از 2 ماه بر‌می‌گشت تا برای فرزند جدید پول جمع کند. کاش زودتر این ساختمان نیمه‌‌کاره آماده می‌شد. ملامحمد ایستاده بود و همشهری نگاهش می‌کرد. همشهری جواب داد: ساختمان بغلی چوب می‌خواد. حرفش را تمام نکرده بود که در حرفش پریدم و گفتم: این چوبا صاحب دارند.

همشهری لبخندی زد و گفت: چوب صاحب داره؟ و تمام همشهری را خندیدند.

با پا ضربه‌ای به ساق پای ملامحمد زدم تا او کاری کند. ملامحمد آنقدر خجالتی بود که وقتی برای خرید به جایی می‌رفت صحبت نمی‌کرد و بدون باز کردن دهانش و یا حرف زدن، خرید را بر‌می‌داشت و به سمت ساختمان می‌آمد. اما حالا او یک پیرزن را کشته و خوشحال است. چرا ملامحمد آرام نمی‌گیرد؟ در کابوس‌های خودم غرق بودم که دیدم همشهری‌ها دور تخته چوب‌های پوسیده و قدیمی ایستاده اند و با تعجب مرا نگاه می‌کنند.

پایان قسمت سوم - ادامه دارد ........


داستانداستان کوتاهنویسندگیافغانستان
(کسری ناری - تولید محتوای دیجیتال - داستان نویس) - (من میگویم آدم اگر کسی را دوست دارد باید با صدای بلند بگوید. #هوشنگ_گلشیری)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید