گولام توی خط «قلب-انگشت کوچیکهی پای راست» کار میکرد. هر یکی دو ثانیه یه اکسیژن بار میزد و راه میافتاد. تا لب مرز ناخن میرفت، بار رو تحویل میداد و نخالههاشون رو تحویل میگرفت و برمیگشت.
از بچگی کارش همین بود. اون اوایل، کنار پدرش، شاگرد شوفر وامیستاد. تا اینکه کمکم روال کار دستش اومد و مستقل شد.
تقریباً کار سادهای بود؛ منتهی تکراری و خستهکننده. از قلب میانداخت توی شاهرگ و مستقیم میرفت تا دم انگشت.
داخل انگشت یه کم جاده باریک بود و اوضاع خطری. همین هفته پیش یکی از رفیقاش لب مرز موقع ناخنگرفتن ریق رحمت رو سر کشیده بود. اون یه تیکه رو سریع و بادقت میرفت و زود هم راه میافتاد که برگرده.
گولام چندباری از پدرش پرسیده بود که چرا هر روز باید این مسیر رو برن و برگردن؟ چرا مثل اون گلبولای سرحال که داخل ترمینال قلب میدیدن، توی خط «قلب-معده» کار نمیکنن؟ اونا مسیرشون خیلی کوتاه بود و زودی میرفتن و برمیگشتن.
پدرش حرف زیادی برای گفتن نداشت: قسمت ما همینه، خواست خدا اینطور بوده، خدا رو شکر کن که توی مسیر روده نیستی؛ یه مشت حرفهای تکراری.
حرفهای ظاهراً درستی بودند ولی هیچکدوم دلیل خوبی برای تحمل این همه سختی نبودند. نمیفهمید که چرا با جوجهفکلیهای خط معده انقدر فرق داشت و چرا مسیر حرکتشون انقد ناعادلانه قسمت شده بود.
گولچه رفیق گولام بود. یه وقتایی هممسیر میشدن. گولچه خوشصحبت بود و توی راه یه لحظه هم ساکت نمیشد. اون هم از بچگی توی همین راه بار میبرد. گولام تعجب میکرد که چطور گولچه این همه حرف برای گفتن داره. دیروز هم اتفاقی بعد از زانو با هم هممسیر شدند. گولچه شروع کرده بود به وراجی:
- شنیدی پسر گولممد رو گرفتن؟ مثل اینکه توی راه بار اکسیژنش رو میریخته یه گوشه و خالی میرفته و برمیگشته.
- امکان نداره! مگه میشه بدون نخاله برگشت؟ درجا لو میره.
- ای بابا! تو چقدر سادهای. گاگول نیست که خالی برگرده. تو راه از نخالههای پیرپاتالا کش میرفته. این حرفا رو ولش. شنیدم یه بابایی هست میتونه خطمون رو عوض کنه. سپردم بهش ببردم خط معده.
- باشه. بشین تا ببرنت!
- نه به جان خودم. سرکاری نیست. چند تا از دوستای خودم رو تا حالا برده. مثل اینکه خیلی جاشون خوبه.
- باشه.
- باشه، محل نده. من که فردا-پس فردا دارم میرم. اگه خواستی تو هم بیای از گولمشنگ بپرس باید چیکار کنی.
گولام میدونست که نمیشه به حرفای گولچه اعتماد کرد. از هر سه تا حرفش چهارتاش خالیبندی بود. بیخیال شد و راهش رو ادامه داد.
یکی دو روز گذشت. خبری از گولچه نبود. مثل اینکه واقعاً رفته بود. معمولاً روزی هفتاد-هشتاد بار با هم هممسیر میشدن ولی یکی دو روز بود هم رو نمیندیدن. گولام به فکر فرو رفته بود. یعنی واقعاً میشد انقد راحت خط رو عوض کرد؟ هیچ ایدهای نداشت که تغییر خط چطور ممکنه. سراغ گولمشنگ رفت.
گولمشنگ توی ترمینال قلب کار میکرد. البته اسمش رو کار که نمیشه گذاشت. داخل دهلیز معلق بود و الکی اینور و اونور میرفت. تا گولام رو دید فهمید قضیه از چه قراره. بهش گفت: «راه لو رفته. دیگه نمیتونم برات کاری کنم».
گولام گفت: «باشه» و برگشت.