تاریکی از این بی نوری مطلق می ترسد
اما هیچ راه خروجی نیست از این شهر
پیچش درد در گوش خورشید ساکن شده
و نور او را کور ساخته
و سکوت سالهاست که صدا را خفه کرده
نفرت در آوند درختان مهر و موم شده
هیچ دم و بازدمی نیست ...
این بود عذاب خدا؟
انعکاس مبهم صورت گربه در آب سبب فرار او شد
حیوان زبان بسته در تاریکی غرق شد
دیگر کی نگران فرار گربه ها باشد؟
یا تشنگی کبوتر ها؟
یا نغمه مهر آلود مادر در شب ؟
یا شلاق بیدار کننده قاضی هنگام صبح ؟
ما محکوم شدیم در زندگی در این شهر
ما محکومان هستیم
محکوم به زندگی
محکوم به باور امید و آواز.
پارساراد