
پروانه به جرمِ پر زدن، لاشهی تیری شد در قفس.
و من محبوسِ زندانی بیآلایشام،
بیآنکه گناهی مرتکب شده باشم.
چشم که گشودم فرشتهای را دیدم.
مرا سخت در آغوش گرفته بود.
گفت: «فرزندم...»
و من او را مادر صدا زدم؛
اما نشنید.
آوایی از دهانم خارج نشد.
صدایم در خلأیی بیانتها فرو ریخت،
چنانکه گویی سکوت، تنها زبانیست که این جهان میفهمد.
فرشته نگاهم کرد.
چشمانش درخشان بود؛ اما غمگین.
انگار هزاران روح در درون آن چشمها گریه میکردند.
دستم را گرفت؛
اما سرمایی از انگشتانش گذشت
که به استخوانم نشست.
پرسیدم با نگاه،
«اینجا کجاست؟»
لبخندی زد، بیآنکه پاسخی بدهد.
و ناگاه، نور از میان بالهایش فرو ریخت.
روز و شب میگذشت،
و او هیچ سخنی به زبان نمیآورد.
فقط میخندید و از من مراقبت میکرد.
نورِ خندههایش، دیوارهای خاموشِ آن زندان را زنده نگه میداشت.
بزرگ که شدم...
بزرگ که شدم، گستاخ شدم.
به آسمان پشت کردم و زمین را خانه خود پنداشتم.
یادم رفت که آن فرشته،
به خاطرِ من بالهایش را از دست داد.
روزی در آینه نگریستم.
و دیدم انعکاسم سایهای دارد که از آنِ من نیست.
بوی خاکستر در موهایم پیچید،
و ناگهان فهمیدم…
هر پرِ سفید که روزی بر شانهام افتاد،
تکهای از او بود که سوخته بود تا من زنده بمانم.
از آن روز، خواب از چشمانم گریخت.
هر شب بوی خاکستر از آستینم بالا میرفت
و صدای بالهایی در گوشم میپیچید که دیگر نبودند.
رفتم، در جستوجویش.
میان کوچههای بینامِ رویا،
در آینههای بیتصویر،
در صدای گریهی پرندگان بیپر؛
اما هر جا رفتم، فقط سکوت بود.
سکوتی که مثل دستان او گرم و بیپاسخ بود.
پرسیدم از باد،
پرسیدم از نور،
پرسیدم از خدا…
هیچکس پاسخ نداد.
تنها پژواک صدایی آمد که گفت:
«فرشته آنگاه که بال میسوزاند،
جاودانه میشود در آنکه نجاتش داده.»
و فهمیدم.
او در من ادامه یافته،
در تپش قلبم، در لرزش دستانم،
در اشکی که بیدلیل میچکد بر گونهام.
من، یادگارِ فرشتهایام
که هرگز سخن نگفت؛
اما با سکوتش مرا از نیستی برهانید.