پیش ترها من آدم خیال پردازی بودم،یعنی چون زندگی در واقعیت را دوست نداشتم و واقعیت رنگ و لعاب زندگی های رویایی کارتونهای کودکی را نداشت،ترجیح می دادم واقعیت را نادیده بگیرم.
من آنقدری در واقعیت زندگی می کردم که بتوانم مدرسه بروم و درس بخوانم تا وقتی بزرگ شدم دنیای خودم را بسازم.بعدها حتی از این هم فراتر رفتم،چون هر چه پیش می رفتم می دیدم زندگی واقعی تغییری نمی کند!
شاید من زیادی اشتباه فهمیده بودم.اینکه خیالپردازی کنی و بعد زندگی همان چیزی بشود که تو میخواهی.
اما تا وقتی به این موضوع خیلی رک پی ببرم،به نظرم خیال امن ترین جای جهان بود.چون اولا هیچ کسی به خیال تو دسترسی ارادی نداشت،دوم اینکه هیچ کس از قوانین رنگی خیال تو نمی توانست تخطی کند!
سوم اینکه همیشه و همه جا در دسترس بود.وسط دعواهای بد رنگ بزرگترها،وسط خیلی چیزهایی که از واقعیت دوست نداشتی و حتی در موردشان حرف نمی زدی.
من روزی جایی نوشتم،خیال امن ترین جای جهان است و بعدها دیدم دانشمندان بزرگی درباره خیال نظر دیگری دارند،به نظر آنها خیال همه چیز است!
این شد که تصمیم گرفتم علاوه بر پذیرفتن دنیای واقعی،شیوه ام را برای ساختن دنیای خیالیم تغییر بدهم.تصمیم گرفتم کاری کنم که خیالم تبدیل به واقعیت شود.
این گونه من هم در خیال زندگی می کردم،هم آن خیال واقعی شده بود،البته آن شکلی که می خواستم.
حالا بعد از مدتها می خواهم اینجا خیالپردازی کنم،بدون اینکه دنیای کسی را قضاوت کنم،کسی را بترسانم یا نگران کنم.
می خواهم اینجا بعد از سالها داستانهای خیالی بنویسم،درست سالها بعد از اینکه یک داستان خیالی را به خورد خواهرم دادم!