چرا توی این سرزمین همیشه همهچی برعکس شده، کسیکه دکترا داره، کولبَری میکنه و راننده اسنپه، کسیکه سیکل داره توی کلاس درس پشت میز استاد فلان دانشگاه و دانشکده نشسته، چرا کسیکه آشپزه میشه نقاش، کسیکه کافره میشه مذهبی، مثل سبک ادبی باروک شده، همهچی وارونه!
حتی خودِ جلال هم از گور بیاد بیرون به این انتخاب ریشخند میزنه، با این حجم از احترامی که به هنرمندای بختبرگشته میشه این جوایز مثلا ادبی هم شده خارِ چشم هنرمندای عزلتنشین!
شاید جایزهنگرفتن این روزا خودش یه جور هنر محسوب میشه!
هر روز بیشتر پی به درک و مفهوم این چند بیت خاکخورده ملکالشعرای بهار (میرزاده عشقی) میبرم که باید با آبِ طلا نوشت:
ترقی اندر این کشور محال است/ که در این مملکت قحطالرجال است/ خرابی از جنوب و از شمال است...