هر روز با خودم میگویم که دوستت ندارم. هرروز چهارراه انقلاب تا ولیعصر را پیاده میروم. هیچکس مرا نمیبیند. پشت میز یک کافه رو به پنجره فنجانِ تنهاییهایم را سر میکشم و با خیالت شعر میخوانم، خیام، حافظ و سعدی. تو شنونده خوبی برای شعرهایم هستی. هنوز با خیالت زندگی میکنم. شاید اسم مرا فراموش کرده باشی؛ فراموشی زیباترین هدیه دنیاست. باید فراموش کنم، هرچه از تو به یاد دارم. پیر میشوم در حجم سنگین خاطرات. بهدنبال شفا نیستم، مثل بیماری در بستر بیماری، خو گرفتهام به بیماری و من نمیدانستم دعای عاشق بشی مادربزرگ، نفرینی است در تمام لحظات زندگیام و مرا تبعید خواهد کرد، تبعید به چشمان تو، اگر آنها چشمهای تو را دیده بودند، به این دیوانه سرگردان سرخپوش در شهر نمیخندیدند.