شیدا
شیدا
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

یادم باشد



یادم باشد امروز دستانت را کم دارم و بیشتر از همیشه خودم را تنها می‌بینم؛ تنهاتر از خدا و هیچ‌کس از این راز سر به مهر خبر ندارد، حتی خود تو!
همه‌ی عناصر زندگی به حد مرگ خسته‌کننده شده و من محکوم به زندگی هستم. زندگی که انتخاب خودم نیست، اما چه باید کرد هرچه هست باید زندگی کرد.
این روزها تصمیم گرفته‌ام بیشتر به خودم و احساسم احترام بگذارم تا هستم باید نفس بکشم امروز رنگ سبز نازیباترین رنگ دنیا شده و چه بد که سبز رنگ موردعلاقه‌ی تو بود، دلم می‌خواهد هرچه رنگ سبز در دنیا هست نابود کنم؟
قیچی را برمی‌دارم و هرچه لباس به رنگ سبز دارم از کمد لباس‌هایم بیرون می‌آورم و مثل حیوانی وحشی با قیچی به جان آن‌ها می‌افتم، همه را تکه‌پاره می‌کنم، نباید هیچ رنگ سبزی در دنیا وجود داشته باشد. سطل رنگ را به دست می‌گیرم و تمام درختان شهر را به رنگ پاییز می‌کنم. آن‌ها هم باید عزادار تو باشند؛ عزادار رفتن تو.
یادم نبود، امروز باید بروم آزمایش خون بدهم، حتی نمی‌دانم گروه خونی‌ام چیست، چون در رگ‌هایم خون عشق تو جریان دارد و اگر می‌توانستم آن را در جوی آب می‌ریختم شاید می‌رفت و به دریاها می‌پیوست. شاید قایق‌های شکسته‌ی مسافران بی‌مقصد را به مقصد می‌رساند.
از خیابان‌های خاکستری عبور می‌کنم، پسرکی فال‌فروش مقابل پاهایم می‌ایستد. یادم باشد از او فال بخرم شاید قرعه‌ی شانس امروز به نامم افتاد، یادم باشد زندگی هنوز زیباست، حتی اگر تو نباشی، حتی اگر غم به چشمان کودک فال‌فروش شبیخون زده باشد، راست گفت سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد.

از مقابل گل‌فروشی عبور می‌کنم، عطر گل‌های یاس و رازقی مشامم را پر می‌کند و مرا می‌برد به روزهای دور، به عطر خوش سال‌های آشنایی، یادم باشد برای خودم یک شاخه گل رز بخرم و یادم باشد بیشتر خودم را دوست داشته باشم.

از پله‌های آزمایشگاه بالا می‌روم، خلوت است و به‌جز من کسی حضور ندارد. همه‌چی آماده است تا من خون بدهم. من برای عشقمان خون دادم یادت هست یا نه؟ من مثل جانداری سلاخی‌شده قربانی عشقمان شدم.

یک لحظه چشمانم سیاهی رفت دنیا شب شد مثل همه‌ی شب‌های دیگر، انگار مُرده بودم.

فریاد زدم: من می‌خواهم زندگی کنم

گفت: تو به اندازه‌ی کافی زندگی کردی!

_ نه من زندگی نکردم خیلی کارها دارم که باید انجام دهم

پوزخند زد.

_ اما پیمانه‌ی عمر تو تمام شده!

پس سرنوشت عشقم چه می‌شود؟

عشق تو به زمین تعلق داشت نه به تو!

پس تکلیف گل‌های گلدان لبه‌ی پنجره چه می‌شود؟

_ هیچ‌کدام از آن‌ها به تو تعلق نداشت همه برای دنیا بود.

به من فرصت نفس‌کشیدن بدهید، پس چه چیزی به من تعلق داشت؟

_ روح تو

- روح ؟!

_ روح تو پژمرد و مُرد، تو باید بیشتر به روحت توجه می‌کردی

_ خانم خانم حالتون خوبه؟

_ خدایا شکرت به هوش آمد

آفتاب چشم‌هایم را نوازش کرد. انگار دوباره به زندگی برگشته بودم. یادم باشد برای خودم یک شاخه گل رز بخرم، یادم باشد یک فال به پسرک فال‌فروش بدهکارم یادم باشد، زیباتر زندگی کنم.

عشقزندگیداستانکتابدلنوشته
نویسنده و ویراستار کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید