سایه ماه
سایه ماه
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

یک روز

گفته بود گلدان‌ها را برده‌ام پشت بام که آفتاب بخورند. خوشم آمده بود که به آفتاب گرفتن گلها توجه می‌کند.
چون خانه همیشه تاریک است گلها هم نور می‌خواهند...
اما بعد یادش رفته بود آنها را برگرداند تقریبا مثل همیشه که یادش می‌رفت. در آن مدت، گلدونی را شکسته بودند، گلی را دزدیده بودند، و گلی دیگر از ترس گوشه‌ای کز کرده و در هم خمیده مانده بود. یک روز، وقتی باران بالا گرفت تازه یادش افتاد برود و نگاهی به گلها بیاندازد. رفت که آنها را برگرداند اما کار از کار گذشته بود!

گلدونبارانمرگفراموشیپایان
I Live In LostLand
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید