ویرگول
ورودثبت نام
لوس آلو مه ( مغز و بدن له شده انسان معاصر چه صدایی میدهد؟ )
لوس آلو مه ( مغز و بدن له شده انسان معاصر چه صدایی میدهد؟ )راویِ سقوطِ اسطوره‌ها در چاهِ روزمرگی. نویسنده‌ی تراوستی‌های مدرن. اینجا کلمات، جراحی پلاستیک می‌شوند تا واقعیتِ عریان (و گاهی سانسور شده) را نشان دهند. سبک: جریانِ سیالِ ذهن با چاشنیِ طنزِ سیاه.
لوس آلو مه ( مغز و بدن له شده انسان معاصر چه صدایی میدهد؟ )
لوس آلو مه ( مغز و بدن له شده انسان معاصر چه صدایی میدهد؟ )
خواندن ۱۶ دقیقه·۳ روز پیش

من و او مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاغ!

من نه دیوانه‌ام و نه حسود؛ بلکه سال‌هاست دلم برای کسی نتپیده. آن‌هم نه به خاطر اینکه من بد باشم یا آدمِ خوبی در طولِ این سال‌ها در برابرم قرار نگرفته باشد، نه؛ دل سپردن و دل دادن برایم آدابی داشته و دارد. دیگر اینکه، به گونه‌ای مهیب، دندان طمع‌ام را کشیده‌ام و این آموزه که «مگر هر چه خوب است باید مال من باشد؟» شاید گردابی شده بر اندیشه‌ام که آنچه خوب نیست را به سویم می‌کشاند. نه قصد قضاوت دارم و نه حوصله جسارت به قد و بالای کسی که دوستش می‌داشتم یا می‌دارم و یا خواهم داشت.

زجر کشیده‌ام بسیار؛ آن موقع که لب‌هایم نبض می‌زد و با دندان می‌گزیدمش تا رگِ پُرخونِ احساس را بجوم که مبادا دل، جرات کُند و از سینه بیرون بپرد! آآه ه… سکوت و آن‌همه خونِ دل، تنها با توهمی بنامِ «نجابت»، هضم می‌شد در قلبی که هزار نیاز، البته با چشم‌اندازی مشروع، در دلِ خود داشت. گورستانِ غرقه‌به‌خونی که خواسته‌های رنگ‌پریده را در هر تپشش به چینشی بی‌بو و گاه با ته‌مزه‌ای تلخ در خاطر، کنار هم می‌نشاند.

خونِ دل، بند آمدنی نیست انگار! چرا که هر ماه انبوهی از خونِ جاری و دردناک، لیز و لزج، زمانِ بیولوژیکی را در بندبندِ وجودم به تیک و تاک وامی‌داشت. می‌خندیدم، می‌گریستم، امیدوار و ناامید، در خود می‌خزیدم و از خود بیرون می‌جهیدم و باز، مکان و هستیِ من، در همان‌جا بود که بود؛ و زمان سوار بر متروی روزگار به جوانی‌ام شکلک می‌انداخت و من از درد تنهایی در خود می‌لرزیدم.

تا اینکه این مرد را با قابِ چهره مهتابی‌اش و انبوهِ ریش نرم و مشکی‌اش و نگاه‌هایی که هر پلک زدنش باری از معنا را بر افکارم می‌دواند و جذبه‌ای که در نبودش -در قالبِ کالبدی دست‌نیافتنی- شوق و گرما به نبضِ احساسم هجّی می‌کرد را دوست داشتم. از «ش» که در «داشتمی» که کنون به کار بردم متنفرم؛ چرا که کوبش و تذکرِ حال را در حجمِ خالیِ قلبم به سخره می‌گیرد. داشــــــــــــــــــــتم؟

دو پله بالاتر از پله‌ای که بر آن می‌ایستادم جایگاه دلنوازی بود که او برای شنیدن کلام بی‌معنایی سر خم کند و گوشش را جلو لب‌هایم بگیرد و من در تنش یک بوسه، ابلهانه‌ترین خواسته‌ها را بیان کنم: «خودکار خدمتتان هست؟» آآآآآآه… و او با هیبتی که نه زیباست و نه اسطوره‌ای، در اعماق وجودم نفوذ کُنَد و اصیل‌ترین تمناها را بیدار کند و بازی دهد و به سخره گیرد!

حسِ گناهِ در کمین بودن! تصورم را از خودم به تصویری از دریدگی و هرزگی پیوند می‌دهد، اما بنا بر ذائقه مردانه‌اش، معصومیت باید در رفتار و نگاهم جاری باشد! آری این تنها پلی است که امید به رسیدن و فرو رفتن و سیراب شدن و امنیت را در بَرَش دارد. امنیت. امنیت خواستن، منیتی بود که به زعم او در رابطه‌ای دوطرفه مگر قرار بود که نباشد؟ و از آن‌رو پافشاری‌ام، سند بی‌اعتمادی‌اش می‌شد!

من این مرد را تا حد ستایش دوست داشته‌ام! نگاه‌های بی‌تفاوت و در عین حال گیرایش را! من این مرد را با جذبه‌های پر نوسانش دوست داشته‌ام! او جسم و جان مرا بنده خویش کرده است و من کامل در اسارت اویم، تفکرم آنی از او رها نیست و تجسمم تنها او را متبلور می‌کند. در کنج تمام باورهایم او خدا و پیغمبرِ افکارم است. آمدنش را امیدواری به لطف خدا دانستم و در شبی که می‌خواستم به بسترش روم، در خواب لبخندِ رضایتِ پدربزرگم را در آستانه دربِ اتاق خوابش دیدم و عاشق جسارت و دهان بی‌چاک و بندش شدم؛ آنگاه که گویی تمام اجدادم را در برابرم به استهزا می‌کشید و من قهقهه سر می‌دادم تا لذت از ریتم نیفتد و سرد نشود!

من به تمام هستی او متعلقم و در این میان همچنان معلقم میان خُلقِ دمدمی‌اش و خواستن و نخواستن‌هایش. از این‌روست که با تمامِ وجود از او دلخورم! و برای آنکه این دلخوری خوره نشود بر روحم، او را حقیر می‌شمرم و دندان‌هایش را زردترین و دهانش را بویناک‌ترین و زیر بغل‌هایش را متعفن‌ترین در جهان می‌دانم و باز عاشق اویم. ذره‌ای انصاف ندارد و تنها لاشه‌ای است که «حَشَر» را می‌شناسد که انصافاً لذت‌بخش و در عین حال سطحی و مبتذل است!

عاشق تئاتر است و به شکسپیر عشق می‌ورزد و علاقه او مرا به سرحد جنون می‌رساند. میدان رقابتی ناهمگون را پیش رویم می‌کشاند؛ برای داشتنش با داستان و افسانه باید دست به گریبان باشم!

عشق او به شکسپیر، در افکارم خزه بست. تا مدت‌ها بعد از ساعت شش بعدازظهر چون «خواهران جادو» در مکبث، صورتم غرق در ریش می‌شد و صدایم مردانه! او می‌خندید و لذت می‌برد از تنوعم و برایم کف می‌زد و قسم می‌خورد که کشفی تازه و معرکه‌ام و وجودم را نقطه عطفی می‌دید در زندگی‌اش و وعده‌ام می‌داد که در نمایش بعدی‌اش بازی می‌کنم؛ نمایشی که بین ساعت پنج و نیم تا شش و نیم عصر می‌توانست با شگرف‌ترین پدیده نمایشی، تماشاگران را متعجب کند. اما از سر تفنن قولش را فراموش می‌کرد و در برابر دخترکان جلفی که عشق بازیگری، عشوه‌هایشان را بیش از پیش تنانه می‌کرد، بر زمختی روحم نیشخند می‌زد. با آن‌همه، نگاه عاشقانه‌ام به او روز به روز بیشتر می‌شد و می‌شود. او حیوان است؛ نه طفلکی حیوان، او تنها تصویری است از گوشت و استخوانی متحرک، که به نحو مطلوبی تهوع‌آور است و به گونه‌ای رقت‌انگیز ناتوان.

غذا خوردن را کثیف می‌شمرد و از این‌رو هر کثافتی را خوردنی می‌داند و به شیوه‌ای منظم، بی‌نهایت خسیس است و من برای آنکه با او باشم ناچار از این و آن پول می‌دزدم؛ نه اینکه دزد باشم، تنها حقم را کِش می‌روم و برایش خوراکی و هدیه می‌برم تا برای بودنش با من منتی نگذارد بر سرم. و خدا کند دختر تازه‌ای از کنارمان رد نشود که همان اندک توجهِ نیم‌بندش را از من می‌گیرد و بر زن یا دختر یا بهتر بگویم هر مادینه‌ای که از کنارمان رد شود می‌دوزد و بلندبلند حسن‌هایش را برمی‌شمارد، حتی اگر بوزینه باشد. به خداوند سوگند که من نه دیوانه‌ام و نه دروغگو؛ او تمامی این خصوصیات را داراست و من تا به این حد مجنون اویم!

ابتدای رابطه‌مان در هر جمعی وجود مرا انکار نمی‌کرد، تنها گاهی ندید می‌گرفت مرا. در شکستن فاصله‌ها استادانه عمل می‌کرد و نزدیکترین صندلی به من را انتخاب می‌کرد و به هنگام صحبت با دوستانش من و خودش را جمع می‌بست و هر جا که می‌خواست برود محتاطانه و آمرانه می‌گفت: «خانم شما با منید». و من که نمی‌خواستم او هرگز تمام شود در لابه‌لای تمام نگاه‌هایش می‌دویدم تا بهانه برای دیدارهای بعدی را بیابم. گاهی بهانه‌هایم را لوث می‌کرد و مرا به دیگری حواله می‌داد که مثلا فلان چیز را به فلان کس برسانم و خودش گم می‌شد پشت آن‌همه اشتیاقی که دیواره‌ی قلبم را شیشه‌ای کرده بود. در فاصله میان بی‌تفاوت‌هایش بس منگ و گیج، تنها کتاب دعایی را که دارم زیر بغل می‌زدم و در کنجی آهسته دعا می‌کردم…

تا اینکه فهمیدم دیگر علاقه‌ای به من ندارد؛ نه تنها من، دیگر نسبت به هیچ زنی اشتیاق نشان نداد. بالعکس می‌مرد برای برنامه‌ریزی با پسرها. در جمع که می‌نشستیم هر دو طرفش را دوستان جدید و قدیمِ پسرش می‌گرفتند و او با رکیک‌ترین کلمات از زن‌ها بد می‌گفت و ناسزا آنقدر در دهانش عادی می‌چرخید که تو قبیح‌ترین کلام را از زبانش می‌پذیرفتی و حتی می‌خندیدی. نگاه‌های بی‌اعتنا‌تر از گذشته‌اش را به آنی گرفتم و دانستم محال است گرمای ولرم ارتباط دیروزمان جانی برایش مانده باشد، حال آنکه من در هر دم، گُر می‌گرفتم. هر زمان که با ذوق و شوق او را به خود فرا می‌خواندم، خسته و مِن‌مِن‌کنان می‌گفت یا رفتاری می‌کرد که به معنی «ولم کن دیگر» یا «چرا دست برنمی‌داری از سرم» یا «تا کی می‌خواهی اینجا بیخ ریشم بمانی؟» یا حتی پر اکراه‌تر از این‌ها بود.

تلخ‌تر اینکه او هرگز فریبم نداده بود و من خود امیدوارانه برای ماندن در کنارش پافشاری کرده بودم. او به قدر هولناکی یخ شده بود و در برابر شراره‌های عشقم با هزاران ایما و اشاره دهان‌کجی می‌کرد. من به همه چیز او حسادت می‌کردم؛ به سایه‌اش، به شکسپیرش، به نفسش، به صدایش، به هر آن چیزی که او بدان وصل بود حسادت می‌کردم؛ چرا که مرا چون وصله‌ای ناجور می‌خواست که از تمامی اتصالاتش دور کند.

فهمیده بودم و از این‌رو زجر می‌کشیدم و مدام غبطه می‌خوردم بر دستانش، بر خنده‌هایش، بر ادای صورتش، بر عینکش، بر تمام چیزهایی که در نهایتِ عادی بودن، او از به‌کارگیری‌شان خوشنود می‌نمود! تمام این‌ها بود که او را سر شوق می‌آورد و سیراب می‌کرد و تمام توش و توانش را صرف آن می‌کرد و برای تجدید قوا پشت به من می‌کرد و می‌خوابید و من مدهوش نفس‌هایی بودم که او از دمیدنش بر گوش و گردنم امساک کرده بود.

باید انتقام می‌گرفتم. می‌باید به او جایگاهم را می‌فهماندم. باید او را به نقطه‌ای از وابستگی می‌رساندم که بی‌من، تابِ هیچ‌کس و هیچ‌چیزی را نداشته باشد. و من که برای ماندن با او به میل خودم تمام آبرویم را حراج کرده بودم، حال با خودِ او می‌باید آبرو می‌خریدم. بر قامتِ روزهای لعنتی، من با او لعنت شده بودم و به کار هیچ‌کس نمی‌آمدم. بند نافم از خانه و خانواده نه به یکباره، بلکه در طی تمام ثانیه‌هایی که در سودای پیوستن با او نفس می‌کشیدم عفونت کرده بود و هر چند دردناک، پوسیده بود و گسسته بود.

مدت‌ها رفیقه مردی بودن بی‌هیچ حقی برای ابرازِ هویتی مشروع، تصور زنانگی‌ات را -هر چند سراپا وفا و عشق و شور- به هرزگی می‌کشاند و باورِ دریدگی، نشست می‌کند بر نگاه و رفتار و کلمات، و پوستینی از فاحشگی به تن می‌کنی انگار؛ از درون زخم می‌خوری و از بیرون نشان می‌شوی برای دیگران، در حالی‌که عمیقاً وفادار به یک تنی و تنها خودت می‌دانی که حتی برای لحظه‌ای از سرِ هوس به هیچ مردی ننگریسته‌ای و در قبال کلام و رفتار و گفتار تمام تلاشت بر این مبنا بوده و هست که مبادا غرض و هوس مردانه‌ای را بیدار یا متورم کنی و با این حال انگشت‌نمای این و آن شده‌ای. گرچه که او بارها گفته که لذت می‌برد اگر شاهد لذت بردن من از دیگری باشد و من تنها این حرف را آزمونی برای سنجش وفاداری‌ام فهم کرده‌ام! سال‌هاست که به امید تحقق رویای قدردانی‌اش از این‌همه وفاداری، فضایِ خاکستریِ روابط را رنگ‌آمیزی می‌کنم! و به گرمای شوقی که از پس تجسم آن رویا در دلم جان می‌گیرد در نهایتِ عشق، خانه و زندگی را برای آرامشش می‌آرایم!

آآآآآآآه من نه دروغگویم و نه دیوانه، تنها عاشقم؛ عاشق او که با حضورش حتی پره‌های بینی‌ام از تنفسِ هوایی که او نفس می‌کشد مشعوف می‌شوند و پلک‌هایم سنگینیِ مخمل‌گونه‌ای به خود می‌گیرند و خمار می‌شوند و لب‌هایم از التهاب، غنچه می‌شوند و گرمایی خلسه‌آور و سوزناک تمام وجودم را در خود می‌کشد و من در چند قدمی‌اش در رویا تن‌به‌تنش می‌سایم! حال آنکه او در پسری جوان خود را فرو می‌دهد، در هر دم مابِینِ بازدمش تنها اگر نگاهش بر من بیفتد، همینکِ اندوهبارم با ذره‌ای از آن نگاه، خاطره را پَر می‌دهد در باورم و من، در خالیِ تنهایِ خود، خیس می‌شوم و نم می‌کشم و نمی‌دانم چرا هنوز با اویم.

خواهرم را در خیابان دیدم. چقدر شبیه‌یم! دستش حلقه شده در دست مردی که من تنها سایه‌اش را به شکل گاوی نر بر زمین می‌دیدم؛ جز او همه مردها برایم سایه‌اند و من هیچ‌گاه گویی مرد دیگری را ندیده‌ام. خواهرم آنقدر شبیهم بود که برای لحظه‌ای شرمم آمد که چرا دست در دست مرد دیگری گذاشته‌ام. خواهرم نگاهش را از من گرداند تا مبادا بشناسدم و من در پس قدم‌هایی که از من دور می‌شد گویی خودم را باختم. سنگفرش پیاده‌رو یکدست نبود و من آرزو می‌کردم پاشنه‌ام در سوراخی گیر کند و به حدی بر زمین میخکوب شوم که هرگز توان بازگشتن به خانه او را نداشته باشم. کاش مثل قصه پریان زنی شَوَم که سنگ شد و در گوشه‌ای بی‌نیاز از رنج خور و خواب تنها شاهد مردمان باشم؛ آرزویی که گویی از مدت‌ها پیش به وقوع پیوسته بود و من سال‌ها در حکم سایه، تنها شاهد بودم.

نکند تنها نقشی بر دیوارِ خانه‌اش هستم و گمان می‌برم که زنده‌ام! شاید تنها قاب عکسی بر دیوارِ اتاق خوابِ لواط‌بازی‌هایش هستم؟! از این‌رو هر بار با بی‌خیالی و بی‌شرمی بازمی‌گردد و به چشمانم می‌خندد؟! باید کاری کنم. برای باور احساسِ بودن، باید کاری کنم تا زنده بودن را حس کنم. خاطره‌ای گنگ و دور، تا خانه در سرم عطسه می‌کرد و علامت سئوالات مختلف در روحم، آبسه‌شان می‌ترکید. هرگز نخواسته بود باشم و من تنها از سرِ انتخابِ خود با او بودم؛ این تمام حقی بود که برایم در نظر داشت و من به وسعت این حق او را محق دانسته بودم تا به جای تحمل کردن تحمیلی من، هر جور که می‌خواهد آزاد بماند و او آزادانه بی‌چارچوب می‌نمود و از این‌رو از سایر مردان خوشبخت‌تر به نظر می‌رسید.

مردی از کنارم گذشت و به عمد دستش را به تنم مالید و من مبهوت به آینه ویترین مغازه‌ای چشم دوختم تا برانداز کنم پیکرِ زنانه و وجود نفرین‌شده‌ای را که تا بدان اندازه خواهانِ بی‌توجهی و توهین بود! فروشنده داخل مغازه با خوشرویی جلوی در آمد و گفت: «از فروشگاه ما دیدن کنید، لباس‌های مجلسی زیبا». و من چون یابویی رَم‌کرده با قدم‌های تند و بی‌قواره از آنجا و گویی از همه‌جا دور شدم و باز از خویشتن کنده شدم، بی‌تاب او شدم.

به خانه که رسیدم دو کارگر، گاوصندوق دراز سفارشی‌اش را از وانت پایین می‌آوردند. به موقع رسیده بودم، کسی خانه نبود و من هاج و واج از دلیل این سفارش، نمی‌دانستم که قرار است در کجای خانه جای گیرد. دو کارگر از پس حملش برنمی‌آمدند، چند مرد دیگر برای کمک آمدند، گمانم همسایه‌مان بودند چرا که مرا می‌شناختند و احساس می‌کنم صدایشان را قبلاً شنیده‌ام. گاوصندوق زرشکی براق با آن‌همه سنگینی‌اش به دلم نشست؛ گویی جان داشت و این باور دلم را قرص می‌کرد که تنها موجودی است که با من برای داشتن او رقابت نخواهد کرد.

حتی از آوردن حیوان خانگی هم به خانه می‌ترسیدم تا مبادا توجه او را با صدای بلند و قربان‌صدقه‌های غریب به خود جلب کند و من آزار بینم. یافتم! من زنده‌ام، چرا که دانستم برای کمتر آزار دیدنم قدمی برداشته‌ام.

خوشحال بودم که احساساتِ یک گاوصندوق زرشکی براق را درک می‌کردم و آرزو می‌کردم که از دستان او بیزار باشد؛ دستانی که شاید هر روز، شاید هفته به هفته و یا ماه به ماه، هر طبقه‌اش را دستمالی می‌کرد. من برای او حقِ بی‌نهایت آزاد بودن را قائل شده بودم ولی در دل می‌توانستم آرزو کنم که هرگز کسی یا چیزی از او لذت نبرد. واقعاً چه اتفاقی افتاده بود که من تا به این حد در احساس، به شعور رسیده بودم؟

از درگاهی خانه که داخل آوردندش احساس کردم که حرف زد و با صدای یک گاو فلزی سرفه کرد که همان‌جا بر زمین بگذارندش و مردان هم مطیع امرش بودند و همان‌جا بر زمین ایستاندنش و رفتند. دستانم، سر انگشتانم، التماسِ عجیبی به لمس کردن داشتند و تن سرد گاوصندوق را با ولع چنگ می‌زدند و گاوصندوق می‌خندید. باور کنید که من نه دیوانه‌ام و نه دروغگو و در این لحظات قصد خنداندن شما را هم ندارم؛ هر چه می‌گویم راستِ راست است و حالا که برای حرف‌های حقیقی‌ام یک شاهد زنده و مسلم چون گاوصندوق زرشکی براق دارم باز هم می‌گویم: به طرز عجیبی قربان سر تا پایش می‌شوم و در عشق او در هر آن می‌سوزم. گاوصندوق آرام صدایم کرد، پشت پایش می‌خارید؛ دلا شدم و پشتش را خاراندم و باز با صدای غریب فلزی‌اش گفت می‌خارد؛ باور کنید خارش داشت و من هر چه می‌خاراندمش پوست زرشکی براقش آخ هم نمی‌گفت و با صدای فلزی خش‌دارش ماغ می‌زد: «محکم‌تر… محکم‌تر…» و من با قدرت بیشتری بر پاشنه گاوصندوقِ زرشکیِ براق چنگ می‌انداختم. سرمای تنش در مقابل شور و هیجانی که سراپا از شگفتی در وجودم زبانه می‌کشید حکم شوکی بود که نئشگی و کرختی مهیبی به تنم می‌داد.

به خانه که آمد با گاوصندوق سرشاخ شد و لگدی به آن کوبید و پایش لنگ شد و از درد به خودش پیچید. حسی از جنس شوق در قلبم زبانه کشید، اشتیاقی در چشمانم غلیان کرد و او هم آن را دید و با پوزخندی که بیش از همیشه احمق خطابم می‌کرد سراپای وجودم را ورانداز کرد و آهی کشید که چرا با این‌همه بی‌تفاوتی و استهزا تا به حال دست از سرش برنداشته‌ام و من تشنه‌تر شدم تا محبتی غلیظ‌تر را به پایش بریزم!

تصاویری از آینده‌ای دور که خود نیز نمی‌توانستم وقوعشان را باور کنم در برابر چشمانم مجسم می‌شدند؛ روزهایی که مجاز بودم مهر بورزم! عاشقانه احساسم را جار بزنم و در برابرش زانو بزنم و او تنها رویش به سمتم باشد! من دیوانه نیستم، به حد غیرقابل‌باوری او در تمام هستی‌ام ریشه دوانده؛ به حد تهوع‌آوری برای جزئی از او بودن به عرق تنش هم غبطه می‌خورم و این روزها تعلقاتم را در دشنام‌هایش جستجو می‌کنم؛ اینکه کدام فحش را خطاب به من گفت؟! در حکم پیام مقدسی است که محبتش را برایم هجی می‌کند.

حس دوگانه‌ای به گاوصندوق داشتم، آنقدر چپ‌چپ نگاهش کردم که دوباره صدایم کرد، ماغ کشید. دستانم حائل کمرش شد، تن سرد و یخ‌زده گاوصندوق زیر دستانم گویی نبض داشت، بی‌کلام زبانش را می‌فهمیدم. خواسته‌ای داشت؛ برای لحظاتی سرشار از باور شدم که موجودی چنان قدرتمند جلوی رویم خواسته‌اش را با من -منی که همیشه احساس ناکارا بودن در درونم زجه می‌کشید و برای همین تا به این حد برای بقا و ماندن در کنار کسی که بودنم را تا به این حد ندید می‌گرفت، خود را تا جایی که توانسته بودم متلاشی کرده بودم- لایقِ دانستنِ خواسته‌هایِ کسی یا چیزی باشم!

و اما او که در آستانه در ایستاده بود و کفش‌هایش را می‌پوشید جلو آمد و با اشاره سر خواست که دلا شوم و بند کفش‌هایش را ببندم و پاچه شلوارش را صاف کنم. زود آمده بود تا زود برود. گاوصندوق از سر خشم ماغ کشید و مانعم شد! برای اولین بار در تمام این سال‌ها احساس غروری از امتناع و سرکشی در روحم زنده شد. گاوصندوق ترسی از سرشاخ شدن با او نداشت و من پشت تنها حامی‌ام پناه گرفتم. او که برای اولین بار طغیان مرا می‌دید از اینکه چرا گاوصندوق را بینمان حائل کرده‌ام عصبانی بود و با تمام وجود فحش می‌داد. گاوصندوق برای در آغوش کشیدنش ولعی چون من داشت لیکن با تمام گاو بودنش و با وجود آنکه سراپا از فلز بود احساس مرا خوب می‌فهمید و برای در آغوش گرفتنش از من اجازه می‌خواست! پشت کمرش زدم، آنچنان مملو از مرام، که گاوصندوق عرق کرد و در فاصله مابین تصمیم و تردید بر روی زمین تن‌به‌تنش سایید! نر و ماده بودن گاوصندوق معلوم نبود لیکن لحظه‌ای که گاوصندوق با آن قد و بالای ۲ متری و وزن شاید نیم تُنی‌اش خود را در او فرو کرد یاد خودم افتادم… آخی همراه با ناله و خونی که در فضا جاری شد.

ردیفِ ستون‌وار فقراتی مهره‌هایش کج و معوج شد و او زان پس تا همینک کودک کالسکه‌سوار من است. صبح‌ها لحظه بیداری، چنان بر شانه‌هایم چنگ می‌زند که گمان نمی‌برم تا کنون مردی تا به این حد زنی را خواسته باشد! و من دیوانه‌وار گردن ثابت و بی‌حرکتش را دوست دارم چرا که تا ابد نگاهش را تنها در ثانیه -در حدِ پلک بر هم زدنی- از نگاهم می‌دزدد و چرخش قهرآمیزِ سَر، دیگر دارد ذره‌ذره از خاطرم پاک می‌شود و من تا ابد فرصت دارم تا سر تا پایش را عبادت کنم بی‌آنکه احساس خفّت کنم. در نهایت آسودگی با اویم تا ابد، با عشق و انرژی بی‌نهایتی که برای خدمت به او لحظه‌لحظه در هستی‌ام جان می‌گیرد در تک‌تک نفس‌هایش کنارش هستم. صدقه‌هایی که به سمت‌مان می‌آید را گاوصندوق وفادارانه در خود نگه می‌دارد و زندگی شکر خدا خوب است.

من نه دیوانه‌ام نه بیمار؛ مادر/ همسر/ پرستاری هستم که او تنها کودک/ خدا / حلال من است. او مجموع پرستیدنی‌های جسم و روح و جان من است، او هستی من است چرا که تا به حال این پیوستگی تا به این اندازه یکدست نبوده است. او نبضِ جاریِ زندگیِ من است و این نزدیکی تا به آن حد دوسویه است که او بی‌من، تاب و توانی برای زیستن نخواهد داشت.

روانشناسیعشقرابطهداستان
۵
۲
لوس آلو مه ( مغز و بدن له شده انسان معاصر چه صدایی میدهد؟ )
لوس آلو مه ( مغز و بدن له شده انسان معاصر چه صدایی میدهد؟ )
راویِ سقوطِ اسطوره‌ها در چاهِ روزمرگی. نویسنده‌ی تراوستی‌های مدرن. اینجا کلمات، جراحی پلاستیک می‌شوند تا واقعیتِ عریان (و گاهی سانسور شده) را نشان دهند. سبک: جریانِ سیالِ ذهن با چاشنیِ طنزِ سیاه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید