مبینا داوری
مبینا داوری
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

به گندم زارم بازگردان...

می‌گویند در عربی واژه‌ای هست، "وجوم"، وصف اندوهی که صاحبش را لال می‌کند؛
در حافظه‌ی ذهن نه اما در حافظه‌ی قلب به یاد دارم روزگاری که تجربه‌اش کردم،
حالا اما نه، حالا تنها به تته پته افتاد‌ه‌ام؛ کلماتم فرار می‌کنند، از روی خط‌ها سر می‌خورند، بی‌قراری می‌کنند، چون کودکان مضطرب به گوشه کنار تاریک و امن ذهن فرار می‌کنند و تا گیرشان می‌اندازم، از چشم‌ها سرازیر می‌شوند.
قلم از من فرار می‌کند، می‌داند که من هم از او می‌ترسم. او می‌داند؛ می‌داند که هر بار که قلم در دست گرفتم روحم به خروش درآمد و تا ساعت‌ها خود سابقم نبودم، من و قلم هر دو مجنون می‌شدیم مرثیه سرایی می‌کردیم در سوگ ثانیه‌هایی که جلوی چشمانمان پرپر شدند.
حالا اما می‌نویسم؛ قلم آرام گرفته است. پس از سال‌ها دوری، حالا ما به آشتی با خود و خدا آمده‌ایم، اما افسوس که باز هم قصه یکی‌ست. قصه‌ی سوگ است، قصه‌ی عدم، قصه‌ی فقدان و نبود.
یاد گندم‌زار اما از ذهنم پاک نمی‌شود. آن زمان که دور از هیاهوی خشمگین، گوشه‌ای کنار خوشه‌های سبز دراز کشیده بودم، خیره به آبی بی‌انتها، غمی آرام درونم جریان داشت، غمی آشنا.
و حیرانم از اینکه حالا باز در حسرت آن غم‌ام. هرچه بود، آرام بود؛ چون کورسوی کوچک امیدی که مثل اولین ستاره در آسمان بعد از غروب خورشید، نادیده‌اش می‌گرفتم، اما می‌دانستم آنجاست.
جایش امن بود. چشم بسته هم می‌توانستم ببینمش و در همین خیال، در آسودگی امن ناامیدی روزگار می‌گذراندم. حالا سعی می‌کنم به یاد بیاورم، دغدغه‌هایم را؛ من قبل از گندم‌زار را، موهای جامانده لای خوشه‌هایم را.
همان جایی که به اولین ستاره غروب چشم دوختم، تکه امیدی که از آسمان برداشتم، چشمانم روشن شدند و درنگی بعد خاموش، من ماندم و دستانی که سوختند.
به خانه برگشتم، به سکوتم. تکه‌های شکسته شده شیشه امید را کنار کتاب‌ها گذاشتم، واژه‌ها آرام گرفتند، آمدند و کنارم نشستند. ما به غم دیرین خود بازگشته بودیم، چون طفلی که به وطن باز می‌گردد.
حالا اما حالمان خوب است. گفته بودم که خوب می‌شویم. باز هم به شیشه‌های غبار گرفته اتوبوس زل می‌زنیم، در فکر اولین ستاره که وقت غروب خورشید طلوع می‌کند، می‌نویسیم، من و غم نویسنده‌های خوبی هستیم.
حالا آرام می‌گیریم، نفس می‌کشیم و از باد می‌خواهیم تا شبنم چشمانمان را به دل جامانده در گندم‌زار برساند، و برایمان، به یاد گذشته، به یاد امیدها و ذوق‌ها، اشک‌ها و شورها، به یاد کلمات گم شده در زمان، چند خوشه، خاطره طلایی رنگ بیاورد...
....
خوانش این نوشته با صدای خودم رو می‌تونید از لینک زیر تماشا کنید:
https://www.instagram.com/reel/C9F6OFVxIKH/?igsh=Y2xla2RnZGhoMDBr

عشقامیدناامیدیسفرنوشتن
برای آنکه مغزم نترکد و قلبم پاره نشود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید