بوی نارنگی از میان بوی الکل و مواد ضدعفونی کنندهی مطب راه خودش را به سمت دماغم پیدا کرده بود. سرم را از گوشی بیرون آوردم تا ببینم این بوی نارنگی از کجا میآید. روبروی من، دخترکی تنها با لباسی سفید، نشسته بر روی صندلی انتظار سفید رنگ کنار میز منشی بود، آنقدر کوچک بود که انگار جزئی از صندلی سفید رنگ است که اگر گردی صورت و موهای مشکیاش نبود، به چشم نمیآمد، دانهدانه نارنگیها را از داخل ظرف کوچکی برمیداشت و به دهان میگذاشت. لبخند زدم. کمی به او نگاه کردم. بامزه میخورد. به جای آنکه با دندانهای آسیاب، نارنگی را بخورد، با دندانهای نیش، نارنگی را میجوید. لبهایش جلو آمده بودند و غنچه شده بودند و نارنگیهای له شده پشت دروازهی لبانش گرفتار شده بودند. کافی بود تا دخترک با دهان نفس بکشد تا آب نارنگی از لبانش بیرون بزند و بریزد بر روی چانه و گردنش. اما دخترک حرفهای بود. دانهدانه پرهای نارنگی را در دهانش میگذاشت و با طمانینه و آرامش میجوید و قورت میداد، بدون آنکه حتی قطرهای از آب دهانش سرازیر شود. دوسهبار تایم گرفتم، دقیقا یک دقیقه و سی ثانیه طول میکشید تا هر پر نارنگی را بجود و قورت بدهد. تعجب کردم. چقدر دقیق بود. مثل مهتاب. مهتاب هم وقتی میخواست لقمهای را بخورد، آنقدر میجوید که از آن چیزی باقی نمیماند و یک مایع روان را تحویل معدهاش میداد. همیشهی خدا دیرتر از بقیه غذایش را تمام میکرد. بعد که نگاه میکردی، میدیدی که از همه هم کمتر غذا خورده است. یادم است که مهتاب میگفت:"باید لقمه را آنقدر بجوی که وقتی رفت داخل معده، به معدهت فشار نیاره... اصلا همین جویدنه که باعث میشه کمتر غذا بخورم و با همون مقدار کم سیر بشم."
نمیدانم حرفش علمی بود یا نه. اما من همیشه اذیتش میکردم.
میگفتم:"خوشبهحال من که زنم کم خرجه. انقد یه لقمه رو میجوه که با همون یه لقمه سیر میشه. سر سال نشده منو حاجی میکنی." مهتاب هم میخندید و اگر کتابی، چیزی دمدستش بود، با آن من را میزد و میگفت:"خودتو مسخره کن".
-: نائنگی میئولی؟
شوکه شدم، نگاه کردم. دخترک بود که یک پر نارنگی را به سمتم گرفته بود.
-: جانم؟ چی شده خانم کوچولو؟
-: نائنگی میئولی؟
با تمام وجود سعی میکردم که بفهمم چه میگوید با توجه به پر نارنگیای که در دستش بود و نای نائنگی حدس زدم که میگوید"نارنگی میخوری؟"
-: نه عزیزم. تو بخور. نوش جونت.
دخترک دستش را کوتاه کرد.
-: پس چئا به من نگاه میکلدی؟
دلم برای شیرینزبانیاش رفت، خندهام گرفت، به سختی جلوی خودم را گرفتم تا نخندم و به دخترک بر نخورد.
-: آخه خیلی خوشگلی...
منشی مطب چپچپ به من نگاه کرد و من ادامهی حرفم را خوردم.
-: آهان. باشه.
دور زد و رفت روی صندلی روبروی من نشست. دخترک در ظرف نارنگی را بست و کنار خودش گذاشت. منشی، دستمالی به دخترک داد. دخترک دستهایش را با دستمال پاک کرد و مرتب نشست و شروع کرد به تکان دادن پاهایش در هوا.
منشی دستمال کثیف را از دخترک گرفت و داخل سطل زبالهی زیرپایش انداخت. احساس کردم حرکات منشی بابت این است که به من بفهماند که او مراقب دخترک است و من خیال بدی راجع به دخترک نداشته باشم.
احساس کردم حرکات منشی بابت این است که به من بفهماند که او مراقب دخترک است و من خیال بدی راجع به دخترک نداشته باشم. اما نمیدانست که دخترک دل من را برده است به سیزده سال قبل. به زمانی که مهتاب زندگیام بود. به زمانی که با مهتاب آشنا شدم، زندگی کردم و زمانی که مهتاب از من گذشت و رفت آن سر دنیا و چون من پول نداشتم و نمیتوانستم بروم، به ناچار از هم جدا شدیم.
سرم را داخل موبایل کردم و خودم را با موبایل سرگرم کردم، آخر دیگر دخترک نارنگی نمیخورد.
-: آقای دکتر گفتن که برای پانزده روز دیگه نوبت بدید.
با شنیدن صدا انگار آب یخ روی من ریختند. سرم را به زور تکان میدهم. "چرا سرم بالا نمیآید؟ مگر وزن سرم چقدر است که نمیتوانم آن را بالا بیاورم؟... آهان...آخر بالا آمد...درست میبینم؟ مهتاب است؟ چرا اینجاست؟ چرا اینقدر فرق کرده است؟ پیر شده؟ یه کمی. اما هنوز هم زیباست. چرا... ؟"
مهتاب به دخترک اشاره میکند. دخترک از روی صندلی بلند میشود، ظرف را برمیدارد. کنار مهتاب میایستد و با دست کوچکش، به گوشهی مانتوی مهتاب چنگ میزند. مهتاب ظرف را از دخترک میگیرد و داخل کیفش میگذارد. صدای مهتاب را میشنوم. انگار که دارد از منشی خداحافظی میکند. من مات و مبهوت به آنها نگاه میکنم.
"یعنی مهتاب من را ندید؟ اصلا به سمتی که من بودم نگاه کرد یا نکرد؟ اصلا میدانست که من اینجا بودم یا نه؟ یعنی این دخترک، دختر مهتاب بود؟ یعنی... یعنی... یعنی..."
صدای دخترک در سرم میپیچد:
-:نائنگی میئولی؟
پایان
#مائده_نیک_آیین
هفدهم مهر هزاروچهارصد