-: این رد خون، بر روی دشنهات چه میکند؟
-: چه میکند؟ یاللعجب، چه میکند؟ همان کاری را میکند که پیشتر میکرده است. سری بریده، گلویی پاره کرده، جگری زخمی کرده، چه میکند… خون است دیگر. خون ندیدی تا به حال؟ ردش میماند. روی دشنه، روی لباس، روی هرچیزی که فکرش را بکنی. ندیدی تا به حال؟
-: دیدهام. اما بر روی دشنهی تو چه میکند؟ مگر قرار نبود که این دشنه برای همیشه غلاف باشد؟
-: غلاف است. در دستان من غلاف است. من بر سر قولم هستم. مرد است و قولش. ولی قول ندادم که در دستان دیگری هم غلاف باشد. کار، کار من نیست.
-: کار چه کسی است؟
-: نپرس که قول دادهام که چیزی نگویم.
-: مگر میشود که نپرسم؟ من از کجا بدانم که راست میگویی؟
-: از آنجایی بدان که من بر سر حرفم با تو هستم. و از آنجایی که بر سر حرفم با تو هستم، پس بر سر حرفم با دیگران هم هستم.
-: این چه دلیلی است که میآوری؟ گیرم یکی با دشنهی تو سر کسی را بریده باشد، آنوقت میگویند دشنه، دشنهی گرگعلی است. نه دشنهی کس دیگر.
-: هر وقت به آنجا رسید، زبان باز میکنم و میگویم که چه شده است.
-: شاهدی نداری که باور کنند.
-: نداشته باشم که نداشته باشم. مگر مهم است؟
-: به من بگو، بگذار من شاهد تو باشم. من تازه عروس تو هستم. هنوز صدای بله گفتنم در گوش هر دویمان است. من نمیخواهم هنوز چیزی نشده، تو را از دست بدهم.
-: چه میگویی زن؟ من چرا باید تو را درگیر کارهای خودم کنم؟ کدام از دست دادن؟ چرا برای خودت گز نکرده حرف میزنی؟ برای خودت میبری و میدوزی که چه؟ لاالهالاالله… امان از حرف زن. امان از نیش حرف زن…
مرد از جا بلند شد و دشنه را زیر شال قبایش پنهان کرد. زن با چشمانش به دنبال اوست. حرکات مرد را زیرنظر دارد. انگار که میخواهد مچ مرد را بگیرد. مرد از اتاق غرغر کنان بیرون میرود.
زن آهی کشید و به خودش نگاه کرد. هنوز ساعتی نیست که به مرد بله داده است و زنش شده است. هنوز چیزی نشده، که مرد به زیر قولش زده است.
****
-: چه میخواهد؟
-: معلوم است دیگر مادرجان. تو را میخواهد. از بس رفت و آمد، که پاشنهی در خانه را از جا کنده است. والله رو دارد، بالله رو دارد. انگار نه انگار که ما از خانوادهای اصیل هستیم. چطور میتواند به این فکر کند که ما تو را به او بدهیم؟ شرمی، حیایی، چیزی… اصلا من نمیدانم در خودش چه دیده که تو را میخواهد. کار دارد؟ نه که ندارد، خانه دارد، نه که ندارد، آدم است، نه که نیست. هیچ ندارد. هیچ. حتی آدم هم نیست. ربابه، زن حاج نائب را میگویم، میگفت که سر میدان اصلی، مینشیند و به این و آن نگاه میکند، اگر کسی به او نگاه کند، یقهاش را میگیرد و میدَرَد که چرا به من نگاه کردی، بعد هم با آن دشنهاش زخمی روی تن آن بدبخت مفلوک میاندازد که او را تنبیه کرده باشد. والله بالله خودش باید خجالت بکشد که آمده خواستگاری تو. اصلا من نمیدانم او تو را کجا دیده است؟
-: ندیده. صدایم را شنیده. داشت کرم پسر مشتی باقر را کتک میزد. همان جغله بچه را میگویم که دماغش را بگیری، نفس کشیدن از یادش میرود. داشت او را میزدم. دیدم مردم ایستادهاند به تماشا. رفتم جلو و داد زدم که بچه را رها کند.
مادر پنجهای به صورت کشید.
-: خاک بر سرم. مگر مردی نبود؟ حتما تو باید میرفتی جلو؟
-: بود. ولی مرد نبودند. همه به کناری ایستاده بودند به تماشا.
****
-: عرض ارادت سرکار خانم.
زن روبنده را کنار زد. نگاهی به سرتاپای مرد انداخت. قبای نو پوشیده بود تیزی دشنهاش از زیر قبای خاکستری رنگ، معلوم بود، کمی خون روی آن خشک شده بود. گیوهها را ورخوابانده بود. سر مرد به پایین بود و به پایین چادر مهبانو نگاه میکرد.
-: چرا دست از سر این خانه و من برنمیداری؟ شدهام شهرهی شهر. همه جا خبر خواستگاری تو از من است.
-: تصدقتان روم، نمیخواهم که آبرویتان را ببرم. میخواهم این بندهی حقیر و سراپا تقصیر را به غلامی بپذ…
-: چرا باید کسی چون تو را به غلامی بپذیرم؟
-: چون ما هردو مثل هم هستیم.
مهبانو قهقهای زد.
-: من مثل توام؟
-: آری بانو جان.
-: حدت را بدان.
-: میدانم. میدانم بانو جان. من و شما مثل هم هستیم. تا به حال کسی جز شما نتوانسته است که مرا از کاری بازدارد. شما بیپروایید. به دل خطر میزنید. آنروز ممکن بود من به شما حمله کنم، با این که این را میدانستید ولی باز جلو آمدید و به من تشر زدید که آن بچه را رها کنم. جز شما چه کسی این دل و جرات را داشت؟
-: یعنی کتک زدن آن بچهی بیچاره، دل و جرات میخواهد؟
-: نه بانوجان. آن کار اصلا به دل و جراتی نیاز نداشت. اما من هم همچین کسی هم نیستم. وقتی در کوه و کمر راهزنان به کاروانها حمله میکنند، اگر من در آنجا باشم و ببینم که کمک میخواهند، به کمکشان میروم تا آنها را نجات بدهم. کدام کلهخرابی میتواند همچین کاری کند؟
مهبانو پوزخندی زد.
-: پس من نیز کله خراب هستم؟
-: دور از جانتان بانوجان. قصد جسارت نداشتم. فقط میخواستم که بدانید که چرا شما شبیه من هستید.
-: من دوست ندارم همسر کسی باشم که دست به دشنه میبرد. آنهم برای مردم بیگناه.
چشمان گرگعلی باز شد و با دقت به چادری که به دور مهبانو پیچیده شده، نگاه کرد.
-: یعنی اگر… اگر… دِ… دِش… دشنه را غلاف کنم، زنم میشوی؟
مهبانو از زیر روبنده، لبخندی زد.
-: باید دید که تعبیر تو چیست.
****
-: میدانی که چه میگویی مهبانو؟ میخواهی زن آن مردک شوی؟
-: آری.
مرد بلند شد، دست چپ خود را بر روی طاقچه گذاشت. پوف بلندی کرد. دست راستش را در موهایش فرو کرد. بیقرار بر روی زمین نشست و یک پا را در شکم جمع کرد. دوباره پوف بلندی کرد. از جا بلند شد و دور اتاق قدم زد. مرد میخواهد حرف بزند، اما نمیتواند. دهانش مثل ماهی در آب، فقط باز و بسته میشود. یقهاش را باز کرد. اینبار با شدت بیشتری پوف کرد.
-: مگر کم خواستگار خوب داری دختر؟ یکی از آنها را انتخاب کن. نه او را. آن مردک هیچی ندارد. لات بی و سروپاست. شپش در جیبش از گرسنگی رو به موت است. بعد تو…
-: میدانم پدرجان. میدانم. اما انتخابم است دیگر. حس میکنم میتوانم او را تغییر بدهم.
-: مگر تو منجی عالمی؟
-: شاید باشم. از کجا مشخص است؟
و مرد دوباره پوف بلندی کرد.
****
-: خانم، به مهبانو بگویید که باشد. قبول است. میتواند زن آن مردک شود. ولی دیگر حق ندارد به این خانه بیاید. تا وقتی اسم آن مردک بر روی مهبانوست، مهبانو حق ندارد به این خانه بیاید.
-: یعنی چی آقا. یکییکدانه دخترمان را به همین راحتی بدهیم برود؟
-: یعنی چه ندارد خانم. خودش میخواهد. نمیتوانیم مانع شویم که. نمیتوانیم به زور شوهرش بدهیم. بزرگ است، ممکن است… استغفرالله.
****
-: آیا وکیلم؟
-: بله
-: چه عجب تمام شد. بروید، بروید، بروید…
-: کل نکشیم آقا؟
-: نه. بگویید بروند. نمیخواهم در خانهام باشند.
هر دو از کنار سفرهی عقد بلند شدند. گرگعلی چادر را از روی چوبلباسی برداشت. دست مهبانو را در دست گرفت. و آرام چادر را دور مهبانو پیچید. روبنده را پایین زد. و به آرامی از اتاق خارج شدند. مهبانو با قدمهای سفت و محکم به جلو حرکت کرد. از در خانه که خارج شدند، گرگعلی، مهبانو را سوار بر اسب سفیدی کرد و آرام اسب را به سمت خانهای که برای مهبانو در نظر گرفته بود، هدایت کرد.
****
-: یالله، صاحبخانه، مهبانو جان…
مهبانو فین فین کنان، اشکهایش را با دستمال گلدوزی شدهای که خودش بر روی آن گلدوزی کرده بود، پاک کرد و به تندی از جا برخاست و به سمت حیاط خانه رفت.
-: چه خبر شده، اینها چی هستند؟
-: قربانی قدمهای توست که به این خانه آمدی.
مهبانو با شک به گرگعلی و سینی گوشتهای قربانی نگاه کرد.
-: گفته بودم که من بر سر قولم هستم. این دشنه غلاف است مگر وقتی که بخواهم برای تو قربانی کنم. آنوقت است که باید از غلاف دربیاورم.
#مائده_نیک_آیین
هفت شهریور هزاروچهارصد