مائده نیک‌آیین
مائده نیک‌آیین
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کلاف!!!

کلاف را گذاشته بود پیش‌رویش و تاب می‌داد به نخ و نخ را گوله می‌کرد توی خودش. صدای بلندگوی تلفن روی مغزش ویراژ می‌رفت و زیر لب غر می‌زد که "خب بابا این تلفن رو بذار در گوشت. اون گوشی بی‌صاحابشو بزن تو گوشت. چرا می‌ذاری رو بلند‌گو و مغز من پیرزن رو می‌خوری؟ صبح تا شب، شب تا صبح نشسته تو خونه و هی ور، ور، ور. با تلفن حرف می‌زنی که چی بشه؟ پول در میاد؟ به جا این‌کارا پاشو برو سرکار. یه قرون، دوزار آخر ماه بهت بدن لنگ نمونی. نشستی تو خونه و هی با این و اون حرف‌ می‌زنی که چی؟ دارم پول در میارم؟ کو پولت؟ کو نونت؟ کو آبت؟ من یکی که تا حالا ندیدم یه بار چیزی بخری واسه این خونه. هر چی هست رو که اون ننه بابای بدبختت می‌فرستن که. فکر می‌کنن این پسر خروس طلاشون داره کار می‌کنه. خبر ندارن که صبح تا شب سرش تو اون گوشی وامونده است و داره با چهارتا علاف‌تر از خودش حرف می‌زنه و عصرا میره باهاشون یه دور می‌زنه... سرم رفت. تموم کن بچه.. اون بیلبیلکو حداقل بزن فقط خودت بشنوی... مردم نوه دارن، منم نوه دارم. تقصیر خودمونه، لوسشون کردیم. هم من، هم مشتی خدابیامرز و هم اون ننه باباش. چپ رفت، راست اومد، گفتیم یدونه پسره‌. وارث نسله‌. قراره نسلمونو ادامه بده. نگو که گند زدیم تو تربیت بچه. نوه‌ی صغری هم یدونه پسره‌. اما آقاست. صبح کله سحر میره سرکار، شب شغال‌خون بر‌می‌گرده خونه. هر وقتم میاد پیش صغری براش چیز میز می‌خره‌. نوه من چی؟ هیچی. چیز‌میز نمی‌خره هیچی، کم مونده لقمه جویده شده هم بذاریم تو دهنش."
روی نشیمن‌گاهش جابه جا شد و پاهایش را دراز می‌کند.‌ کلاف را نزدیک‌تر آورد." هی مشتی خدابیامرز، بابای عروس می‌گفتا. می‌گفت این بچه تربیت می‌خواد، بزرگ شه به مشکل می‌خورینا. همه‌مون رفتیم تو دهنش که نه‌. نمی‌خواد. بچه‌ است. بزرگ میشه، خوب میشه. کجایی که ببینی حرف بابای عروس شد. یه علاف بزرگ کردیم. علاف... آخیش. بالاخره این تلفن بی‌صاحاب مونده‌اش تموم شد"
-: نن‌جون، نن‌جون، نن‌جون شام چی داریم؟
از شنیدن صدای پسر، قلب ننه به لرزه افتاد. لبخند زد. زیر لب قل‌هوالله خواند.
-: جانم ننه؟ ننه به قربانت بره‌. کوکو سیب زمینی داریم. می‌خوری ننه؟
-: آره نن‌جون. فقط نونش تازه است؟
-: نه عزیزم. ای درد و بلات بخوره تو سرم. الان میرم می‌خرم. تا تو دستاتو بشوری، میرم و میام.
-: باشه ننه. فقط زودی بیا که گشنمه.
-: ای به چشم ننه جان.
کلاف‌ و گوله‌ها را یک‌جا جمع کرد و چنگ انداخت به فرش و زیر لب بسم‌اللهی گفت و به سختی از روی زمین بلند شد‌. کمرش را صاف کرد. دیوار را گرفت و سلانه سلانه رفت تا نان بخرد.

#مائده_نیک_آیین

دی هزاروچهارصد

مائده نیک آییننویسندهداستانداستان کوتاهنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید