از پیج جاده که گذشتم، وارد مسیر مستقیمی شدم.
دو طرف جاده سبز بود، علف ها قد کشیده بودند، شقایق ها اما باز هم دلبری میکردند.
آسمان آنجا همیشه پاک و درخشان چشم در چشم خورشید، خیره ام میکرد. هوا عجیب دلچسب بود.
تصمیم گرفتم پنجره ماشین رو بدم پایین، لاستیک بین پنجره هم جیر جیر کنان شیشه را پایین کشید، از جلوی چند خونه با آجرهای قدیمی گذشتم، پیرزن با چادر گل دار سبز رنگش داشت میگذشت.
یهو یه بویی اومد...
انگاری چیزی در حال سوختن بود.
دو طرف رو نگاه کردم تا منبع بو رو پیدا کنم.
پیر مردی در بین علف ها در حال سوزاندن برگهای زرد و خسته بود.
بوی سوختن برگها تا چند صد متری میرفت.
صدای بوی برگها از روزهای رفته زندگیشان میگفت، فریاد "روزی با من زندگی کردی" سر دادند.
بعد از گذشتن از اون منطقه باز صدای علف های سبز را شنیدم با صدای چکاوک، گویی به رقص در آمده اند.