پالتوش رو پوشید که بره، رفت جلو آینه قدی و شالش رو انداخت دور گردنش، بعدش رفت توی آینه دستشویی که رژش رو بزنه، اومد بیرون و از همه خداحافظی کرد.
از پله ها اومد پایین و احساس کرد یه صدای پا از پشت سرش اومد. توجهی به صدا نکرد و وارد کوچه شد. از کوچه که پیچید یهو یکی صداش کرد برگشت و دید همکارش پشت سرشه و گفت کجا تشریف میبرید؟ گفت مثل همیشه خونه.
تشریف بیارید من تا یه جایی دارم میرم شما رو هم میبرم.
مزاحم نمیشم شاید هم مسیر نباشیم.
بلاخره تا میدون آزادی که میرید.
بله تا اونجا رو میرم.
سوار شد و شروع کردن داخل ماشین درباره خودشون صحبت کردن. جالبه هیچ وقت ازین مرد خوشش نمیومد حتی جواب سلامش رو هم به زور میداد.
+ منزل کجاست؟
ما سمت میدون ونکیم
+ کجاش؟
بالاش
+ دقیقا کجاش؟
داخل نیایش روبروی باشگاه انقلاب شهرک فجر
+ بلدم اونجا رو میرسونمتون
وای نه خیلی مسیرتون دور میشه
+ اشکال نداره با هم صحبت میکنیم
ممنونم از لطفتون
رسیدن به در شهرک و گفت ببخشید من همینجا پیاده میشم نگهبانی شهرک ممکنه نذاره داخل بشید.
همینطور که سمت خونه داشت قدم میزد و سرازیری شهرک رو میرفت با خودش فکر کرد که چرا اینکه تا الان مثل مجسمه ابولولو بود الان مهربون شد؟