Mohammadreza Mousaviniya
Mohammadreza Mousaviniya
خواندن ۲۰ دقیقه·۳ ماه پیش

لیوان کریستالی یک ناخدا (داستان کوتاه)

هر شب او را می‌دیدم، حدود ساعت دوازده در میان مرز شنبه و یکشنبه. ناخدایی به شدت آراسته پشت میز بار می‌نشست و از من یک بطری و دو جام کریستالی ظریف درخواست می‌کرد. او تا صبح، در سکوت، خیره به آن یکی جام نیمه پر، به سلامتی‌های نامعلوم ناشی از مستی‌اش می‌نوشید.

اوایل، او هم برایم یک فرد معمولی در میان بسیاری از مردمانی بود که برایشان نوشیدنی درخواستی‌شان را فراهم می‌کردم. اما امروز فرق داشت! مدام این سوال در ذهنم می‌چرخید که دلیل آن یکی جام نیمه پر چیست؟ چرا هر بار دو جام؟ چرا آن یکی جام تا آخرین جرعه نوشیدنی آن ناخدا پر می‌ماند؟ امروز این سوال مدام در ذهنم می‌چرخید و به دنبال فرصتی بودم تا از او پاسخ این ابهامات را جویا شوم.

ناخدا تا آخرین جرعه بطری را سر کشید و دو سیگار به حسن ختام از پاکت نقره‌ای‌اش درآورد. یکی را مثل همیشه کنار آن جام تا ابد پر و دیگری را به گوشه لبش گذاشت و شروع به جنگیدن با فندکش کرد. فندک این بار هم رفیق نیمه‌راهی برای او بود و او را میهمان آتش سوزانش نمی‌کرد، تا ناخدا از سیگار نرم مستی‌اش لذت به قلبش هدیه برد.

این همان فرصتی بود که می‌خواستم. زیر میز بار، فندکم را برداشتم و به او گفتم: "بیا رفیق، آتیش آخری رو مهمون من باش!" صدای روشن شدن فندک چرقی کرد.

ناخدا با چشمان بسته و لبخندی به درازای یک اقیانوس، یک کام عمیق از سیگارش گرفت. ناگهان شروع به سرفه کرد. "رفیق، حالت خوبه؟ می‌خوای یه لیوان آب برات بیارم؟" پرسیدم. "نه ممنون،..." سرفه‌هایش ادامه داشت. گفتم: "امشب مثکه اوضاع دریا بر وفق مرادت نیست، ناخدا!"

ناخدا لبخند محو شده ناشی از سرفه‌هایش را دوباره به روی صورتش آورد و با نگاهی مست و عمیق پرسید: "از دریا چه می‌دونی، پسر؟"

من که شاد از این بودم که فرصتی برای هم‌صحبتی با او نصیبم شده، شروع کردم با هیجان و اغراق از زیبایی‌های دریا گفتن. او با همان لبخند و نگاهی که فریاد می‌زد که می‌دانم دروغ می‌گویی، به من نگاه می‌کرد و از سیگارش کامی دوباره گرفت. سپس پس از یافتن نقطه انتها در صحبتم پرسید: "این زیبایی‌ها رو توی دریای طوفانی هم می‌تونی ببینی؟"

با نگاهی مملو از سوال، جسورانه گفتم: "تو که ناخدای دانایی هستی بگو، من یه بارتندر ام و ته دیدن دریا برای من روی شنای ساحل بوده. ولی میگن اون ور دریا مثکه خیلی قشنگ‌تر از اینجاست. اونجا آدما آزادن و درگیر با چنگ و دندون زندگی نگهداشتن اینجا نیستن، عشق اونجا معنی قشنگ تری داره!."

لبخند ملیح ناخدا به یکباره شروع به محو شدن گرفت. چشمانش به لیوان نیمه پر افتاد، بغضی به عمق اقیانوس‌های خشمگین درنوردیده‌اش با طوفانی تاریک به روی ابروهایش جاری شد. رو به من کرد و سیگار دیگری روشن کرد و پرسید: "این اراجیفو کی بهت گفته؟"

من که مبهوت و جا خورده به صورتش خیره شده بودم با صدای لرزان گفتم: "مردم میگن!"

ابروهای ناخدا این بار به مثال تندی غضب خدایان یونانی در هم فرو رفت و دوباره پرسید: "این مردمی که میگی، رفتن اونور دریا رو ببینن؟" "نه، رفیق!" پاسخ دادم.

"هر ناخدایی که با امید دل به این دریای طوفانی زد، جنازه‌اش به شنای ساحل رسید!" صورت ناخدا آرام شد، کام عمیق آخر را از سیگارش هدیه گرفت. به سیگارش نگاهی پرمعنا کرد و وداع سختش را با متلاشی کردن پوکه بجا مانده سیگارش به خاک زیرسیگاری سپرد.

"ولی من اونور هفت دریا رو دیدم!" گفت. من که در بهت این جمله کوتاهش فرو رفته بودم، پرسیدم: "چطوری؟ ینی تو اونور دریا رو دیدی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟"

با پوزخندی که تمام وجود بهت زده‌ام را عمیقا به تمسخر می‌گرفت، گفت: "جوان‌تر از اونی هستی که بهت جواب سوالاتو بگم!"

من که در حال مرگ از خستگی شیفت شب بودم، توی دلم گفتم: "ما رو باش، این پیرمرد دیوونه کج و کوله رو ببین. یه سوال کردم سر صبحی."

ناخدا که انگار صدای افکارم را شنیده بود، گفت: "شنیدم." پرسیدم: "چیو شنیدی رفیق؟ من که چیزی نگفتم." ناخدا با لحنی آرام و مشفقانه ادامه داد: "مگه باید به زبون بیاری؟ نگران نباش، جوونی و خامی. مونده تا خیلی چیزها رو بفهمی، به مخت زیاد فشار نیار!"

رنجشم از حرف‌های اون ناخدای خرفت به قدری بهم فشار آورد که نتونستم جلو خودمو بگیرم. "هر خامی یه روز پخته میشه، ولی خرفت و دیوونه نمیشه که چند سال همه آخر هفته‌هاشو با یه لیوان دیگه تا صبح سر کنه؟ من از زمانی که بغل بابام این بار رو می‌گردوندم تو بودی پیرمرد! هر شنبه همین بساط. حالا تو بگو خام بودن خوبه یا دیوونه بودن؟" گفتم.

خوشحال از این بودم که دلم خالی شد، انگار دنبال یه جایی بودم تا تمام درد ها و خستگی‌هامو خالی کنم. اما... انگار حسرت جواب رو دیگه باید به گور می‌بردم.

گند زدم!

لبخند دوباره به لب‌های ناخدای پیر مست چمبره زد. بلند شد، کتش را به تن کرد، یک سکه طلا به روی میز گذاشت و به سمت در خروجی قدم برداشت. دستش را به روی دستگیره در گذاشت و صورتش را اندکی خم کرد و گفت: "هنوزم می‌خوای جواب سوالتو بدونی؟"

من که جا خورده بودم، با اشتیاق فراوان گفتم: "آره، چرا که نه!" صدای پوزخندش توی گوشام زوزه می‌کشید که گفت: "باید خودت ببینیش، باید سفر کنیم. جربزه‌اشو داری؟"

من که اعصابم از پوزخندهاش خورد شده بود، جسورانه گفتم: "جربزه؟ هه! کجاشو دیدی رفیق؟ کافه تعطیله تا بعد سفر، اینم تابلوش!" در بار رو بستم و همه‌چیزو قفل کردم. کلید رو گذاشتم تو جیبم و با ناخدا راهی شدم.

"کسو نداری کلیدو بدی بهش؟" پرسید. "نه رفیق، من تنهای تنهام، مثل خودت!؛ بزن بریم ببینیم چیه ته این داستان!" پاسخ دادم.

ناخدا لبخندی زد و گفت: "داره کم کم ازت خوشم میاد. جوون با دل و جرأتی هستی..." من هم خندیدم و گفتم: "نوکرتم مشتی، تازه کجاشو دیدی!"

پشت سر ناخدای مست، راهی مسیر شدیم که به یک کشتی نمور و وا رفته رسیدیم. پرسیدم: "ناخدا، با این لکندی می‌خوای چیو نشون بدی؟" ناخدا برگشت و دستاشو حلقه زد به دور گردنم. "درس اولت، جوون: به کشتی یه ناخدا هیچوقت توهین نکن! فهمیدی؟" با صدای ضعیفی گفتم: "باشه بابا، خفه‌ام کردی! حالا کجا می‌خوایم بریم با این رخش زیباتون استاد؟"

ناخدا با خنده‌ای گفت: "درس دوم، سوال بیجا نکن وقتی جوابش رو می‌دونی." من هم با لبخندی گفتم: "هه!، باشه استاد. ولی من نمی‌دونم کجا می‌خوایم بریم؟" ناخدا جدی شد و گفت: "داریم می‌ریم جواب سوالاتو بهت نشون بدم."

با تعجب به دنبال ناخدا به روی عرشه رفتم و توی دلم گفتم: "هرچه بادا باد! جواب این سوال چندین ساله می‌ارزه به تمام این احمقای دائم غمگین این جزیره. این پیری منو بکشه هم حداقل از دست این زندگی پر از درد و تکراری راحت میشم."

ناخدا که انگار دوباره افکارم را شنیده بود، پوزخندی زد و گفت: "جالبه!" پرسیدم: "چی جالبه استاد؟ من که چیزی نگفتم..." او خندید و گفت: "نترس، قرار نیست بمیری!"

با قیافه‌ای وارفته گفتم: "جادوگری چیزی هستی؟ چطوری می‌فهمی چی تو مغز من می‌گذره؟" ناخدا آرام گفت: "جوونی و خامی. جواب همه این چراها رو می‌فهمی! صبر داشته باش."

دیگه حتی نمی‌خواستم فکر کنم. احساس خوبی نبود اینکه می‌تونست بخونه چی تو ذهنمه. ناخدا لنگرو کشید و راهی شدیم. در آن انتهای صبح، تصویر بیکران و زیبای تقابل گرگ‌های شب و میش‌های صبح چشمانم را نوازش می‌کرد. "انگار اونقدرام بی‌راه نگفتم ناخدا! این تصویر واقعا از داخل کشتی زیباتره!" گفتم. ناخدا هم تایید کرد و گفت: "آره جوون، زیباتر ام قراره بشه! راستی برو از داخل کابین برای من یه بطری شراب بیار، حیفه این گرگ و میش بی‌همنشین باشه. هیچکدوم از در ها رو هم باز نکن، فقط کابین من قفسه شراب ها!"

با صدای پوزخند گفتم: "چشم کاپیتان! اوامر شما اطاعت می‌شود!" ناخدا هم گفت: "برو بچه..."

پله‌های نمور و از هم وا رفته، خبر از سالیان دراز تنهایی و بی‌خدمه بودن می‌دادند. هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای قریژ قریژ آنها به گوش می‌رسید. درهای بسته و نمور هم رقص کنجکاوی ذهنم شده بودند و هر لحظه دلم می‌خواست که چشمانم را میهمان اکتشاف پشت آن درهای بسته کنم. چشمانم را چروکیده کردم تا با تنبیه کردن این کنجکاوی بی‌امان به کابین کاپیتان برسم.

وای خدای من! یک کابین بزرگ پر از سکه‌های طلا و قاب عکس‌های بزرگ. یک میز چوبین تازه سمباده کشیده شده، مدال‌های افتخار آویزان که خبر از فتوحات بسیار می‌داد. یک اسلحه شش‌لول طلاکوب با یک گلوله و یک کیسه ظریف رسمی باروت در یک قاب پشت میز ناخدا، و یک قفسه پر از شراب‌های مرغوب و کهنه شده.

(هووم شاتولاتو سال ۱۵۶۳، ای ناقلا شراب ۲۰۰ ساله فرانسوی من عاشق این شرابم) شراب را برداشتم و تو مسیر برگشت مغزم داشت از انبوهی از سوالات منفجر می‌شد! این درهای بسته چین؟ چرا این کشتی خالیه؟ این ناخدا با این شرابای ناب، چرا اون آشغالای توی بار رو می‌خوره؟ همینطور که این سوالات توی ذهنم سووت می‌کشیدن به سمت پله‌ها رفتم که ناگهان...

صدای افتادن چیزی از یکی از اتاق‌های انتهای راهرو به گوشم رسید. صورتم رو برگردوندم و توی ذهنم با خودم در جنگ برای باز کردن یا بازنکردن در بودم که در نهایت تصمیم به باز کردن در گرفتم.

آروم آروم به سمت در رفتم و با کنجکاوی و ترس آروم در رو باز کردم که ناگهان... در آن تاریکی اتاق یک شی کروی سفید رنگی در حال قل خوردن بود. با نگاهی به بیرون از فرصت رفتن به داخل اتاق مطمئن شدم. ناخدا در حال خواندن شعر معروف

"Drunk sailor" بود. به آرامی وارد اتاق شدم و فانوس کنار در رو با همون فندکی که باهاش سیگار ناخدا رو روشن کرده بودم، روشن کردم...

فانوس روشن شده رو برداشتم تا اکتشاف خودم رو در اتاق شروع کنم. نور فانوس به لحظه‌ای کل اتاق را روشن کرد و من خودم را در میان قفسه‌هایی پر از جمجمه که یک سوراخ عمیق در میان پیشانی‌هایشان نقش گرفته بود یافتم. ناگهان یک چیزی به پایم برخورد کرد؛ یک جمجمه که به روی زمین افتاده بود. نفسم بند آمده بود، پاهایم دگر توان یاری دادن برای نگه‌داشتن هیکل سراسر ترسم را نداشتند. سقوط واقعه‌ای قطعی شد!

چشمانم مرا به خوابی عمیق برای فرار از ترس میهمان کردند. زیر سرم مایعی خوشبو را حس می‌کردم که جاری شده بود. گندش بزنن! شراب ناب شکست...

(چشمان نیمه باز) هیکل بی‌جونم روی زمین کشیده می‌شد. (کات)

(چشمان نیمه باز) ناخدا در حال بستن من به ستون روی عرشه. (کات)

سرما و شوری آب پرشتاب پرتاب شده به صورتم من رو از اون حالت نیم‌مرده به دنیا بازگرداند. درد داشت، اما بیدارم کرد.

"اوهوع، اوهوع، اوهوووع" (صدای سرفه‌). "ای نفهم، مگه نگفته بودم چیزی رو باز نکن، احمق! مگه نگفته بودم بازش نکننننن!" (تَق، صدای سیلی) "خفه شو، من چقد احمق بودم که دنبال توی جانی راه افتادم! این جمجمه‌ها چیه؟ قاتل! جانی! روانیییییی!"

ناخدا گفت: "خیلی زیاد حرف می‌زنی جوون. الان دهن گشادتو می‌بندم و صورتتو می‌پوشونم تا جواب همه این سوالا رو بفهمی. صدات در نیاد چون قرار نیست بمیری! فکر هم نکن چون حوصله شنیدن خزعبلاتت رو ندارم. فقط دهنتو ببند تا برسیم."

"باشه، باشه! منو باز کن، حرف نمی‌زنم قول میدم." ناخدا پاسخ داد: "نه، نمی‌شه! تو طاقتشو نداری!" "طاقت چیو ندارم؟ بازش کن روانی!" (صدای ناله) گفتم

"طاقت چیو؟" پرسیدم. "ام، عوووم عوووم" (صدای بسته شدن دهانم). "حرف نزن، خواهش می‌کنم حرف نزن! فقط حرف نزن. همشو می‌فهمی، من نمی‌تونم الان چیزی بهت بگم!" ناخدا گفت.

ناخدا به هدایت کشتی و مست کردن در گرگ‌ومیش یکشنبه صبح پرداخت و آواز می‌خواند! خیره به افق، ناگاه می‌خندید و ناگاه می‌گریست!

چند روزی گذشت و... من هر روز دوبار دهانم باز می‌شد تا میهمان ماهی تازه صید و کباب شده کاپیتان و یک جرعه شراب ناب فرانسوی باشم! روزها می‌گذشت، دریای آرام و زیبا و بوی نم با تمام زیبایی‌اش مرا شکنجه می‌کرد. جای طناب‌ها بر روی دستم و سینه‌ام رد هم‌آغوشی‌اش را خالکوبی کرده بود. می‌دانستم... جای این زخم‌ها هرگز خوب نخواهد شد.

من کلافه از گذر روزهایی که شمارش از دستم در رفته بود، می‌گریستم. احساس کودکی‌ام را داشتم که معلمم سر کلاس مرا مجبور می‌کرد تا یک لنگه پا در گوشه کلاس همراه آن سطل آشغال متعفن مشغول به یادگیری بشوم فقط بخاطر اینکه به حرف معلم گوش نداده بودم. انگار تنبیه شدن بخاطر شکستن قانون، عدم اجازه برای اکتشاف آن سوی قواعد، تقدیر من شد. گندش بزنن! چقدر متنفرم از اون معلم لعنتی! ای کاش این عقده درونی رو می‌تونستم با کاشتن نهال یک گلوله در مزرعه پیشانی‌اش خاتمه بدم.

"خفه شو! خفه شوو! خفه شووووووو!" ناخدا گریان و سراسیمه به سوی من آمد و با سیلی‌هایی که درخت را از وسط به دو نیم تقسیم می‌کرد، صورت مرا میهمان تغییر دکوراسیونی بسیار خونین کرد. از شدت ضربات، پارچه گوله شده در دهانم به بیرون افتاد و رودی از خون از میان مرز لب‌های رنجور از درد و ملتهب من به بیرون سرازیر شد...

با صدای خسته، غمگین و پر از درد گفتم: "مگه من چیکارت کردم که اینطوری منو شکنجه می‌دی؟ منو بکش دیگه! رنجیدن من چه لذتی برات داره؟" ناخدا چیزی نگفت. "دِ، آخه لامصب جواب بده دیگه! توهین کردن به من و کتک خوردن من چی بهت می‌ده؟ چرا منو شکنجه می‌کنی؟" ناخدا آرام گفت: "ببخشید." "همین؟ همین؟ همییین؟" نالیدم.

"ام، اع اع" دوباره دهان پر از خونم بسته شد و ناخدا با صورتی نادم و پشیمون از کاری که کرده بود، رو به افق خیره شده بود.

ناخدا پرسید: "هنوزم ازشون متنفری؟" "هوممممم، هوووووومممم" پاسخ دادم. "چی؟ اوه یادم رفت دهنت بسته‌اس خخ" (صدای پوزخند).

ناخدا به سمت من اومد و یک بشکه گذاشت کنارم و به تماشای افق نشست. به همان ستونی که به آن بسته شدم تکیه داد و به من نگاه کرد. خیره به چشمان من بود. لب‌هاش جم نمی‌خورد. فقط بهم نگاه می‌کرد! چشماش پر یود از قطرات اشک‌هایی که جاری نمی‌شد! توی سرم سکوتی بی‌کران حاکم شده بود. دیگه درد نداشتم. صدای زمزمه مرموزی در انتهای آن سکوت مغزم انگار حرف می‌زد!

(صحبت ذهنی)

  • این صدای ناخداست؟!
  • آره، داری صدای منو می‌شنوی!
  • چی؟ دییونه شدم! یعنی چی؟
  • نترس، اینم همون پخته شدنه! مگه نمی‌خواستی بدونی چطوری می‌شنوم چی تو دلت می‌گی؟
  • خدای من، یعنی واقعا الان ما داریم حرف می‌زنیم؟

ناخدا سرش را تکون داد و من از شدت هیجان و ترس، دوباره بیهوش شدم! سرما و تیزی شدت پرتاب شدن آب دریا به صورتم دوباره اجبار هوشیاری را به وجودم دیکته کرد. ناخدا دوباره در کنار من نشست!

"هنوزم از اون معلما متنفری؟" "تنفر؟ نه اتفاقا عاشق‌ام! عاشق تیکه تیکه کردنشون! چی بهتر از اینکه این احمقا رو حذف کنم از این زندگی نکبتی!" گفتم. ناخدا لبخندی زد و گفت: "جالبه!" پرسیدم: "چیش جالبه؟" "اینکه هنوز نتونستی ببخشیشون!" گفت. "تو از کجا می‌دونی؟" پرسیدم. "می‌فهمی، مثل همین که الان فهمیدی! خودتو سفت بچسب چون طوفان سهمگینی در راه داریم. فقط یادت باشه که به جزیره رسیدیم، منو پیدا کن!" گفت.

"چی؟ چی چیو پیدات کنم؟" (تق، صدای برخورد جسم سخت به سرم) (صدای سوت کشیدن سر در حالت بیهوش شدن)

به هوش آمدم. چشمانم بسته بود و سرمای قطرات آب، صدای رعد و برق و فراز و نشیب کشتی حکایت طوفان سهمگین را می‌کرد. صدای تاب خوردن الوارهای کشتی استرس شکسته شدن را جیغ می‌کشید! شکستند، تق تق تق...

آب را زیر پاهایم حس می‌کنم... آخرین فراز موج سهمگین، ستون اصلی عرشه که من بدان بسته شده بودم را شکست. من و ستون به سان تیر خارج شده از کمان با کمان خود (کشتی) وداع کردیم. قلب‌ام اما خالی از هر ترس شده بود. انگار که مرگ را پذیرفته بودم.

(صدای فرود آمدن و شکسته شدن الوار) حس کردن شن‌های خیس شده زیر باران در وجودم آتش فریاد "من هنوز زنده‌ام" را شعله‌ور کرد... آن ستون سفت و چوبین شکسته شده بود و من آزاد شده بودم. درد شکنجه بسته شدن به آن چوبه نمور امانم را بریده بود. بدنم پر از شعف برای زنده ماندن و پر از رنج حاصل از آن شکنجه طولانی بود.

بیهوش شدم... "به سراغ من بیا! پاشو! پاشوووو!" صدای فریاد ناخدا توی ذهنم فرمان هوشیاری دوباره را به بدن بیهوش و زخمی من دیکته کرد! انگار این پیر خرفت بازم می‌خواد شکنجه بده منو!

آروم دستای زخمیمو از بند طناب اسارت باز کردم و چشمان بسته شده‌ام رو باز کردم. یه جزیره طوفانی و پر از شن که تک درخت نخلی در آن انتها در مقابل طوفان سخت مشغول مبارزه برای استوار ماندن بود!

پاهای زخمی‌ام قامت رنج کشیده‌ام را ایستاده کرد تا به سمت پیدا کردن ناخدا بروم!

تکه‌های کشتی در اطراف پراکنده شده بود. همه‌چیز انگار بر روی ساحل منفجر شده بود.

"ناخداااااااا، کجایییییییی؟"

در جستجوی ناخدا شروع به حرکت کردم. ترکیب جمجمه‌ها، شن و رعد و برق طوفان، تصویر جهنم از کتابی که مادرم می‌گفت حرف‌های پیامبر است درست روبروی صورتم بود.

ترسیده بودم؟

نه!

مایل به ادامه بودم؟

نه!

اما مجبور به ادامه بودم!

تنها مثل همیشه!

بدون هیچ احترامی پامو روی جمجمه‌های از وسط سوراخ شده می‌گذاشتم. صدای خورد شدنشون بهم لذت انتقام رو می‌داد. این جمجمه‌ها سخت‌ترین و زجرآورترین تنبیه قانون شکنی من بودن.

در میان الوارهای تکه تکه شده کشتی، یک چکمه خیس براق واکس کشیده شده رو دیدم! تمام وجودم ایمان داشت که ناخدارو پیدا کردم... صدای ناله‌های مردی در انتهای جزیره به گوش می‌رسید. ناله‌هایی نا مفهوم اما مملو از درد... بدون توجه اضافه، تمام حواس و توانم را در بازوانم جمع کردم تا تکه چوب بزرگی که به روی ناخدا افتاده بود را بلند کنم.

درست فکر می‌کردم. بدن نیمه جون ناخدا زیر اون تکه چوب بزرگ درحال متلاشی شدن بود. ناخدا رو با غلتاندن بدن نیمه جونش به روی کمر خواباندم. قاب تفنگ با یک گلوله و یک کیسه ظریف باروتش را در آغوش کشیده بود و سرفه می‌کرد...

"کمکم کن بلند شم!" گفت. پرسیدم: "ما کجاییم؟" او پاسخ داد: "هیچی نگو، فقط بلندم کن و دنبالم بیا!" "عا، عا عااخخخ" (ناله‌های ناخدا در حال بلند شدن)...

دست ناخدا رو به روی شونه‌ام انداختم. عجیب بود. داشتم کسی که زجرآورترین شکنجه عمرم رو در تمام خاطراتم نقش کشیده بود رو کمک می‌کردم.

مغزم با تمام درد فریاد می‌زد که جواب این سوال پر از رنج و درد چیه؟

هرچی به تک درخت نخل نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای ناله‌ها مفهوم‌تر و نزدیک‌تر می‌شد!

- "آیا در این دیار کسی هست که هنوز از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش در کالبدی دیگر، وحشت نداشته باشد؟"

+ "از میان پنجره دیدم که آن دو دست، همچنان دراز به سوی دو دست من است، که در روشنایی سپیده دم کاذب غرورش؛ تحلیل می رفت. و آن صدای لطیف که در افق سرد فریاد میزد : خداحافظ ."

این نجواها همان ناله‌ هایی بود که بدان نزدیک و نزدیکتر می‌شدم. به آن صدا رسیدیم؛ مردی عریان، سنگ بدست بر روی سینه مرد عریان دیگری نشسته بود و با هر نجوا سنگ را بر صورت مرد زیرین می‌کوبید! نزدیک‌تر شدم. پاهایم از شدت تعجب توان راه رفتن نداشت. صورت مرد زیرین نه زخمی می‌شد و نه شکسته، اما صدای کوبیده شدن سنگ به صورتش تمام وجودم را می‌لرزاند!

ناخدا گفت: "لباس‌هایت را در بیاور و لباس‌های من رو تنت کن!" ناخدا عریان شد و شش لول را از قاب درآورد. گلوله و باروت را در حلق شش لول کرد و آن را به همراه برد. دو مرد زیر نخل متوجه حضور ما شدند! من با لباس ناخدا و ناخدای عریان شش لول بدست!

مرد عریان بالایی لرزان به کنار رفت و گفت: "تو؟ تو؟ چرا اومدی؟ چراااا؟ مگه قرار نبود تمومش کنی؟ بهت گفته بودم تمومش کن این چرخه باطل جهنمی رو!"

ناخدا با صورتی گریان گفت: "نتونستم! نتونستم نرم! می‌خواستم ببینمش! می‌خواستم بزنم توی گوشش و بهش همچیو بگم! اما نتونستم! اونم باید این زجر رو تا ابد به دوش بکشه!"

مرد عریان زیرین لبخندی شیرین زد و گفت: "خفه شید، وقت رهایی من سر رسیده نمی‌خوام این چرندیات آخرین حرفایی باشه که گوشام می‌شنوه!"

ناخدا عصبانی و گریان تفنگ رو وسط پیشانی مرد عریان زیری گذاشت و به من گفت: "بیا، جواب همه سوالات اینجاست!"

من که با ترس و پاهای لرزان به سمت ناخدا و آن دو مرد رفتم، ناگهان تمام بند بند وجودم خشکید! ناخدا، مرد عریان بالایی، مرد عریان پایینی! یک صورت، یک بدن با همان ردهای طنابی که بر وجود من نقش بسته بود!

سه مرد گریستند و طوفان و باران به اوج خود رسید! ماشه کشیده شد...

تق!

ناخدا و ناخدا، گریان و پر از تاسف، شروع به جدا کردن سر ناخدای دراز کشیده و مرده شدند.

چشمانم را بستم!

صدای طوفان سهمگین دگر به گوش‌هایم نمی‌خورد. فقط صدای ضربات چوب‌های شکسته کشتی به گردن ناخدای درازکش برای قطع شدن در گوشم زوزه می‌کشید.

چِلِق (صدای جداشدن سر).

"چشماتو باز کن!" ناخدا گفت.

از شدت ترس حتی نمی‌تونستم فریاد بکشم! جلوی من دو ناخدا ایستاده بودند. یکی سر ناخدای مرده در دست و دیگری شش لول به دست. لب‌ها تکان نمی‌خورد.

"این سر رو بگیر و کلاهت رو بروی سرت بگذار. تو ناخدای بعدی هستی..." گفت. "احمق نباش و این جهنم رو تمومش کن! فقط تمومش کن. به اون بار نرو!" ادامه داد.

"چی؟ من ناخدای بعدی ام؟" پرسیدم. "آره." پاسخ داد. "ولی..." "خفه شو، ناخدای جوان! چشمانت رو ببند. من و این یکی ناخودا با هم کار داریم!"

ناخدای عریان بالایی: "نه! نههههه من نمی‌خوام!"

ناخدا گفت: "هیچوقت هیچ چیزی مطابق خواسته‌های ما نبوده!، پس دراز بکش!"

من آرام آرام دور شدم و به سوی دیگر جزیره رفتم و آن نجواها دوباره به گوش می‌رسید: "آیا در این دیار کسی هست که هنوز از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش در کالبدی دیگر، وحشت نداشته باشد؟" ...

چشمانم را بستم...

صدای سوت در تمام وجودم شروع به دویدن گرفت...

صدای همهمه به گوشم می‌رسد! چشمانم را باز کردم...

در کابین کاپیتان، در همان کشتی! همان اجزا...

همان قاب لعنتی شش لول...

همان...

سراسیمه بلند شدم تا از آن کشتی کذایی فرار کنم که از شدت ترس و هول بودن اتفاقی به آیینه قدی کنار میز خوردم. آیینه شکست. تکه‌ای از آیینه را برداشتم. ریش خودم را دیدم! پیر شده بودم! آیینه را دور کردم تا تمام صورتم را ببینم. از شدت ترس و وحشت، تکه آیینه از دستم رها شد و شکست...

من، من، منننن، همان ناخدا هستم، همان ریش سفید، همان چشمان چروکیده، همان ابروهای خمیده...

به سمت میز رفتم. تمام کشوها را بیرون کشیدم، همه خالی بودند بجز یکی...

یک قاب عکس از صورت دختری زیبا رو با موهای بلند مشکی و لبانی سرخ...

دستانم لرزید و قاب عکس از دستم رها شد و شکست...

خم شدم تا تکه‌های شکسته را جمع کنم که متوجه یک تکه کاغذ نیم‌سوخته در پشت آن شدم. بر آن نوشته شده بود: "کین عشق زیبا باعث همان برزخی خواهد شد که من در غم فراقش هزاران بار خواهم مرد. من شکایت به کس نخواهم برد کین جهنم زیباست."

آن تصویر، دختری بود که در جهالت ۲۵ سالگی‌ام آن را با تمام وجودم عاشقانه دوست داشتم.

آن کاغذ، تکه‌ای از همان نامه‌ای بود که برایش نوشته بودم و او آنرا از سر اجبار سوزاند...

دنیای پر از غم بر شانه‌هایم سوار شد...

به بیرون کابین رفتم. سر جدا شده پشت درب کابین افتاده بود. آن را برداشتم. به سمت یکی از اتاق‌ها رفتم. در را باز کردم. نجوای "آیا در این دیار کسی هست که هنوز از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش در کالبدی دیگر، وحشت نداشته باشد؟" روحم را خنج عمیقی کشید. سر را در یکی از قفسه‌ها گذاشتم و در را بستم! نفس عمیقی کشیدم...

دلم برای خودم تنگ شده بود، باید همچیزو به خودم بگم، باید بگم بهش ...

به همان بار رفتم. نیمه شبه و نمی‌دانم کدام روز هفته است!

مردم سراسیمه به سوی ساحل در حال دویدن اند، ("مثل اینکه جسد یه آدم بدون سر کنار ساحل مثل کشتی لکنتی من پهلو گرفته.")

بی توجه به اوضاع در هم، به سمت بار راهم را ادامه دادم، خودم را دیدم که تو بار مشغول پر کردن لیوان آخرین مشتری‌ام!

بارتندر: "سلام رفیق، دیگه داشتم نگرانت می‌شدم. کجا بودی؟ همون همیشگی؟"

خودم: "اهم، سلام. آره همون همیشگی..."

یک بطری شراب و یک جام کریستال جلویم گذاشت! می‌خواستم باهاش حرف بزنم. بگم بهش، همه‌چیو بگم بهش، ولی هول شده بودم، نمی‌دونستم چطوری باهاش سر صحبت رو باز کنم!

آهان فهمیدم!

"ببخشید، یک لیوان کریستال دیگر هم بدید."

بارتندر (جوان خودم) با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: "منتظر کسی هستی رفیق؟"

"اووم، نه. منتظر کسی نیستم!" پاسخ دادم.

بارتندر با تعجب گفت: "باشه رفیق هرچی تو بخوای!"

لیوانو جلوم گذاشت و من با لبخند شروع کردم و دوتا لیوانو پر کردم. خوشحال از اینکه الان می‌شینیم به صحبت و همه‌چیو می‌گم بهش که چشمم به دو لیوان شراب افتاد...

صورت با تعجب بارتندر (خودم جوان) رو دیدم و فهمیدم...

این لیوان کذایی تا ابد پر می‌مونه...

ناخداداستان کوتاهکشتیرازآلودعاشقانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید