این اطراف، تاریخ است که مدام در اشکال مختلف تکرار میشود و به نظرم برای تکرار باید بسی بیشرم، بیفکر وکجسلیقه بود ... حال در نقطهای هستم که باید بایستم به کجسلیقگی تاریخ بخندم و بنویسم.
آیا به نوشتن نیاز دارم؟ این پرسشی است که همواره با آن چشمدرچشم بودهام. نیاز یا شاید میل به نوشتن از کجا در من میجوشد؟ آیا «نوشتن برای خوانده شدن» یا «نوشتن برای نوشتن» نوعی بطالت نیست؟ به گمانم، نوشتن برای واضحتر شدن چیزی است که در ذهن دارم. اما وقتی خودم هم نمیدانم و نمیشناسم و نمیفهممش چطور؟ شاید هم نوشتن کوششی برای غلبه بر همین فقدانها و تاریکیها باشد. لابد تا وقتی که به روشنی نیاز دارم باید از افکارم که دلبرکان مناند بنویسم. حال این که کسی آن را میخواند یا نمیخواند اهمیتی ندارد.
اما آیا چنان که سقراط میگفت نوشتن و خواندن مسئولیتپذیری را از دوش افراد برنمیدارد؟ سقراط به عنوان استعارهای نوشتن را با pharmakon نامید. چیزی مخدر که میتواند هم سم باشد و هم دارو. چیزی که نوشته میشود، صاحب حیاتی از آنِ خود میشود و به همه جا سفر میکند. حال چگونه میشود واکنش خوانندهای دور از دسترس را سنجید؟ سقراط میگفت نوشتهها قدرتِ تمییز ندارند و به همه جا سر میکشند. میان خوانندهای که آن را میفهمد و احتمالاً از محتوایش بهره میبرد و کسی که سردرگم میشود، فرق نمیگذارند.
کلمات مکتوب وقتی اجازه مییابند به همه جا سرک بکشند، تغییری بازگشتناپذیر در جهان اطراف پدید میآورند. امروز فراوانی کلمهها و متنها و در دسترس بودنشان فقط با یک کلیک، این پرسش بسیار مهم را به میان میآورد که کدام متن دارای وثاقت و اعتبار اصیل است و باید خوانده یا نوشته شود؟
دور و بر ما مملو است از متنها و نوشتههایی که برای کار دیگری ساخته و پرداخته شدهاند، غیر از خوانده شدن. کتابهایی که بینیاز از بازکردنشان آنها را خواندهای؛ چون به قول کالوینو از نوع کتابهایی هستند که پیش از نوشته شدن خوانده شدهاند.
خواندن و نوشتن قطعاً چیزی بیشتر از عملی مکانیکی و رمزگشایی از متن است و علاوه بر سرچشمهی لذت بودن، شامل روشنی افکندن بر فهم خود و دیگری هم میشود. ولی گویا پارادوکس سقراط در مورد میل به خواندن و نوشتن هنوز گرهگشایی نشده است. متنها هر اندازه که قدرت تغییر نگرش، اثرگذاری بر هیجانات و روشنگری دارند، به همان اندازه قدرت تلقین، تباهسازی یا اغواگری هم دارند.
پس نوشتن و فناوریهای توزیع نوشتار، بند از قدرتهایی برمیدارد که چیرهتر از فرهنگ شفاهیاند و مهارشان دشوارتر است. از سوی دیگر برای من خواندن یا گردش در میان آن چه دیگران نوشتهاند، کیفِ خفیفی دارد. درست مثل خدایگانی که از فراز تخت خداییاش به قیل و قال انسانها بنگرد و هیچ کار دیگری نکند. چه قیاس معالفارقی! جایی که من هستم کجا و بلندای جایگاه ایزدان کجا؟ ...راستی موضع من کجاست؟ راست است که وقتی نمینویسم، دیگر حتی خودم هم به خاطر نمیآورم، با چه چیزی موافق یا مخالف بودهام؟ به یاد که میآورم، میبینم امواج میانمایگی مرا فرسنگها آن طرفتر پرتاب کردهاند. یکی شدهام در میان بیشمار قطرات موجی که شمارده هم نمیشوند.
دلیلش این نیست که کسی مرا نشمارده، بلکه بیشتر و پیشتر از آن روست که خودم خود را نشماردهام.... چند سال پیش فکر میکردم باید یقهی جبر جغرافیایی و حوالت تاریخی و سرمایهداری و خلاصه غرب و شرق روزگار را گرفت؛ اما روز و شب که را نمیتوان به دریدنِ گریبان روزگار گذراند.
صبر کنید ... اینجا همان جایی است که «میانمایگی» پدیدار میشود و حکومت خود را بر انسان آغاز میکند. از این منظر، چه قدر هم با طبیعت سازگارتر مینماید. میانمایگی رها شدن از همهی قیدوبندهاست. شاید هم یکی شدن با آنها. جولان دادن بیقیدوبندِ «میل». میل را میگذاری در انبوهه به هر سو میخواهد برود و هر چه خواست بکند. خودت دیگر وجود نداری که خط بکشی و بگویی چه چیز را باید خواست و چه چیز را نخواست؟ تنها یک چیز است که میخواهد: طبیعت!
میلِ همه برآورده میشود؛ اما در این صورت دیگر انگار میلی برآورده نشده است. هر کامی پیشاپیش کام همه است و هیچ تشخص و فردیتی وجود ندارد. این رنجِ میانمایگی است.
ولی به اقتضای همان طبیعت، هر میلی با دیگری یکی نیست. اگر چه هیچ میلی را نباید سرکوب کرد؛ ولی سلسله مراتب امیال وجود دارد و به این معناست که برخی میلها برترند. شاید گاهی باید با فاصله از خود ایستاد برای دیدن ردپاها و ترتیب دادن به میلها. اما کیست که تعیین میکند کدام میل برتر است یا کدام باید مشروطتر از دیگری برآورده شود؟ همین کیستی است که مرا یکه میکند، میسازد و میشناساند.