محسن قاضی زاده
محسن قاضی زاده
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه «زرِ مغز»


به نام خلاق متعال

زِرِ مغز

با دست های خودم همین هایی که دارند این کلمات را می نویسند، شکلات پیچش را باز کردم. سرش هویدا شد. موهای جو گندمی سیاه و سفید بیرون آمدند. مردهای غریبه کنار رفتن. دست هایم را به سمت زن های فامیل و محارم گرفتم و اشاره کردم، بیایید. کسی نیامد. داد زدم بیایید. توی ذهنم تکرار می شد: «آی اونایی که می خواهند برای بار آخر ببینند». هنوز فلسفه دیدار بار آخر را متوجه نشده ام. هیچ کس نیامد. اصرار کردم. کسی جلو نیامد.

آخرین باری که عزیز را دیدم روی تخت، کنج زیر زمین خوابیده بود. پاهایش خیلی وقت بود که خشک شده بود. یاد پاهای چوبی پینوکیو می افتادم. از وقتی که خشک شده بود مثل جنین می خوابید. انگار از همان زمان مرگ آهسته آهسته بالا می آمد. اول پاها بعد آب زیر پوست ها. رگ هایش مثل لوله های آب شیرین کن که نامنظم اطراف دستگاه افتاده، سراسر بدنش را گرفته بود. خوابیده بود روی تخت و موهای جو گندمی حنا زده اش را پخش کرده بود روی متکا. بستنی کاسه ای میهن می خورد. قاشق بستنی را نمی گرفت. اسکناس هزاری را چند لا کرده بود و با همان بستنی را می خورد. هر بار اسکناس را مک می زد که تمام طمع بستنی را بچلاند. نوه و نتیجه ها با سوال من را معرفی کردن گفتن: «عزیز اگه گفتی این کیه»؟ عزیز بدنش را مثل دختر بچه های لوس جمع کرد و کش و قوسی داد، سری کج کرد و با ریزخند گفت: «حسینه». طوری اسمم را آهسته و کشدار گفت که یاد عشق های مخملی افتادم. همانی که پرسیده بود، می خواست خود شیرینی کند ببیند عزیز برای گفتن اسم او هم این همه ناز می کند. دست گذاشت روی سینه خودش و پرسید «من کیم»؟ عزیز اخم کرد و گره به پیشونی انداخت و گفت: «برو گمشو». رُک بود و آنهایی که خوشگل و با نمک بودند را دوست داشت. توی جلسه ی بالا پیش بقیه داشتم قصه معارفه را تعریف می کردم. می خواستم زهر خیت شدن توی جمع را از سوال کننده بگیرم. «تو پفک دوست داری یا غذا»؟ که گند زدم. طرف گفت: «غذا، من اصلا پفک نمی خورم». گفتم خب عزیز تو را هر روز می بیند و هیچ چیز شگفت آروی نداری. مثل وعده اصلی غذا می مانی که وجودت لازمه و ملال آور.

توی قبر که رفتم هُرم نم و بخار قبر پاچید روی صورتم. خواستم یک حرکت نمایشی انجام دهم. بخوابم توی قبر و ادای فیلم ها را در بیاورم. بلند بلند گریه کنم. سر روی خاک قبر بگذارم. با اشک و ناله بگویم عزیز راحت بخواب؛ من قبل از تو اینجا خوابیدم تا پیش مرگت شوم، تا بگویم اینجا امن است. کفن پوش عزیز که آمد همه ی افکارم محو شدند. پاهایش خم بود. انگار که جنین عزیز را در خاک می کارم و توی قبر مراحل رشدش را طی می کند. با این فکر خاطرم جمع شد که عزیز را دوباره بعد از نه ماه و نه روز و... نخ معطر چهل زیارت عاشورا خوانده آبجی منصوره توی مشتم بود. گفته بود سر عزیز را که باز کردی بینداز دور گردنش. دست های خیس عرق کرده ام با خاک قبر مخلوط شده بود. رگ های گل را تو مشتم احساس می کردم. نخ سفیدِ معطر گلی شده بود. بند کفن را که باز کردم، نخ هنوز توی مشتم بود. صورت خشک شده عزیز را که دیدم نخ مچاله شده را انداختم توی قبر.

مانند مشک دوغی که می خواهند جا بیفتد، بدنش را تکان تکان می دهم. بوی کافور فضای جلو بینی ام را پر می کند. صدای پلاستیک پیچ عزیز گوشه ای از ذهنم را گرفت. نگاهم به پاهای نعلین پوش تلقین خوان، روی محل قرار گرفتن سنگ لحد افتاد. رنگ زرد نعلین، یکی از رنگ های پرچمم را یاد آوری کرد. برای لحظه ای گرما را احساس کردم. جلو در خانه بودم که عزیز پرسید حسین پول می خواهی چکار؟ بهم وعده داده بود که صد هزار تومان می دهد برای خودم. گفتم موتور بخرم. چشم هایش را چرخاند به سمت هایی نامعلوم: «موتور را باید از کرانه غیب بخواهی». معلومم شد که نمی خواهد بدهد. رنگ نوک مدادی رفت توی پرچم نصب شد به دیوار اتاق.

تلقین خوان بالای قبر ایستاده بود و تلقین می خواند. می خواستم سریع تلقین تمام شود و از قبر بیایم بالا. همه اش احساس می کردم یه کاری را انجام نداده ام. صورتش را روی خاک نگذاشتم، حالا چه کار کنم؟ این سوال را از تلقین خوان پرسیدم. گفتم فقط سرش را از کفن بیرون آوردم بعد دوباره کفن را انداختم رویش. برای تکان دادنش، بدنش را نگرفتم. چنگ انداخته بودم به دو طرف کفن به تناوب دست ها را بالا و پایین می بردم. تلقین خوان خندید و اشکِ ذوق گوشه چشم هایش را پاک کرد و گفت: من هم هول و ولای تو را که دیدم یادم رفت ضمیرهای مذکر را مونث بخوانم.

در ذهنم می گفتم هر آن زنده شود و تکان بخورد همه فرار می کنند و تنهای تنها می مانم. روی قبر پوشیده می شود.

مثل فرش های لول شده، کفن های شکلات پیچ، روی هم گذاشته شده بود. سر بعضی از شهدا از کفن بیرون یا اینکه کفن ها را از قسمت سر باز کرده بودند و فقط گردی سر را بیرون گذاشته بودند. بعضی از چشم ها باز بودند. با خودم گفتم بروم چشم های باز مانده را ببندم و اعتراض گونه ادامه دادم چرا چشم هایشان را نبسته اند، که خشک شود. یکی از چشم ها بیش از اندازه باز شده بود. انگار از حدقه بیرون افتاده بود. فکر بستن چشم های باز مانده از سرم پرید. با همسرم آماده بودیم گلزار شاید برای سر زدن. وقتی آن چشم های خوف انگیز را دیدم محبوبه را کشاند سمت دیگر. محبوبه گفت: «یکی صورتش خونیه». از ترس نگاه نکردم. رفتیم جلوتر عده ای از جنازه ها ایستاده بودند با لباس های کر و کثیف. کف دست هایشان را بالا آورده و به سمت ما گرفته بودند. لب هایشان می لرزید. بعضی ها چشم هایشان. تو ذهنم افتاد که می خواهند اینها را زنده زنده دفن کنند. دریچه ای به زیر زمین جلو همین جنازه های ایستاده قرار داشت. از زیر زمین صدای زنی می آمد. فکر کنم گور دسته جمعی بود. محبوبه از پله ها پایین رفت. می ترسیدم، ولی به خودم دل داری می دادم و می گفتم از نفس عمیق شکمی نیفت. با هر نفس کمی آرامش به خودم تزریق می کردم. نشستم لب گور و شکمم گیر به لبه آهنی قبر بود با هر بار دم دریچه قبر مانع تنفس عمیق می شد.

محبوبه با زنی که در قبر بود صحبت می کرد و مرد جوانی محبوبه را از او جدا کرد. محبوبه، زن را از پشت سر در آغوش گرفت. اولین حسی که به ذهنم رسید همدلی بود. او را آرام می کرد و جملاتی را پشت سر هم می گفت: «می دونم الآن حالت خوب نیست، می دونم حس بدی داری...» من صدایش کردم: «بیا بالا. ولش کن بیا بالا». اعتنایی نکرد.

شب های بعد از خاکسپاری، خواب های پریشان می دیدم. ذهنِ پریشانم عزیز را به رختخوابم می کشاند. برای اینکه روی تخت محدوده ی کمتری را نیاز به مراقبت داشته باشم، بدنم را منقبض می کردم. تنها روی تخت خوابیده بودم. وقتی صدای گریه نیمه شب پسرم را از اتاق پذیرایی شنیدم، از اینکه جنبنده ای هست، ترسم کم تر یا نابود شد. بدون هیچ ترسی برای چند لحظه خوابیدم. زمانی که سکوت بر همه جا سیطره می کرد عزیز بود که با پاهای خم و خشک شده کنارم می خوابید. خودم را جمع می کردم. می خواستم مثل هر شب از تکنیک تنفس عمیق و حبس نفس و شمارش معکوس از صد به صفر گوسفندان و ریلکسیشن و مدیتیشن خواب را بر خود چیره کنم. اما حضور ذهنی عزیز همه فضای اتاق را پر می کرد و همین طور ترس و واهمه از تبدیل حضور ذهنی عزیز به حضور فیزیکی. اگر حاضر شود، چه عکس العملی از خودم نشان دهم؟ در مقابل رفتارش توان دفاعی دارم؟ گاهی می گفتم مثلا الآن عزیز هست چه کاری ازش بر می آید. شاید مرا توبیخ کند که چرا تند و یکنواخت مرا تکان تکان دادی؟ چرا من را تنها تو قبر نمور و تاریک گذاشتی؟ یا قیافه اش را که تجسم می کردم؛ چهره یک زن پلید و زشت، زنی که دندان های نیشش از دهان بیرون افتاده و نفس کشیدنش شیف شیف می کند و سیاهی تمام چهره اش را گرفته.

وقتی با عزیز رفتیم خانه اش تا آشِ جوی نذری را بیاورم. مثل همیشه کنار خیابان پخش شد روی زمین. باد زیر چادرش پیچید و محدوده ای مرز بندی شده تعیین کرد. گاهی که پاهایش درد می کرد همان طور پخش شده هر دو پا را باز می کرد. این طور وقت ها حتما می خواست غنایم به دست آروده را تقسیم کند. اگر دخترهای فامیل همراهمان بودند از خجالت رو تنگ می کردند یا با کمی فاصله می نشستند. غنایم شامل کیکی که از مجلس روضه آورده بود یا بسته های مشکل گشا. زمانی که مقرری بنیاد شهید را می گرفت، تقسیم کردن هایش تماشایی و دست گیر بود. روی زمین پخش شد و من را هم دعوت کرد کنارش بنشینم. اگر با فاصله ی کمی کنارش می نشستم، چهره در هم می کرد و می گفت: «آخ آخ برو اون ور». منظورش این بود که برو عقب تر تا عرصه برایش تنگ نشود. خودش می گفت: «برو اون ور خُلقم تنگ شد». این بار جنس غنیمتش تفاوت می کرد. اصلا غنیمتی در کار نبود. کاغذی را بیرون آورد که با پلاستیک جلدش کرده بود. دور تا دور کاغذ را با نخ سبز کوک ها درشت زده بود. نخ سبز را که دیدم یاد لباس های همیشه سبزش افتادم. پلیورهای سبز، ژاکت های سبز، گرم کن های سبز، روسری سبزها. از طیف های رنگ سبز لباسی چیزی داشت. کاغذ دوخته شده را داد دستم گفت: «این را بعد از مرگم باز می کنی، فقط برای تو نوشته ام» دست کرد ته کیفش چند تا شکلات و یک اسکناس ده هزاری ته مانده دارای آن روزش را داد به من. چیزی برای خودش نگه نمی داشت. می گفتند چادری، لباسی، چیزی که چشمش را می گرفت همان روز های اول واریز حقوق می خرید و بعد عروسش می کرد. کاغذ را فردای همان روز باز کردم سر به دیوار گذاشتم زار زدم.

زنِ برادرِ عروسش به غساله گفت: «یوایش بشورش، دل نازک است، زودی گریه اش در می آید». نوه اش چهره از اشک مچاله شده جواب داد: «کجا دل نازک است، مادر شهیده، الآن پسرش می آید». قدش کوتاه بود و جای کمی از تخت غسال خانه را گرفته بود. یادم می آید عمه جان در خاطراتش گفته بود از بس نحیف و لاغر بود از همان اول ازدواجِ آق بزرگ، هر روز بوی کباب دل و جیگر از خانه مان بلند بود.

جسم بی جان عزیز را غسل می دادند. پدر گفت: «برو برایم قهوه بخر». گفتم چشم و پرسیدم: «شما می خواهی بری عزیز را ببینی»؟ گفت: «حسین گریه ام نمی آید». گفتم: «بیا نگاهش کن تا دوباره خاطره ندیدن برایت تکرار نشود». بارها گفته بود «وقتی آق بزرگ به رحمت خدا رفت نگذاشتن ببینم. کنار قبر هم که ایستاده بودم عقربی افتاد داخل قبر». عقرب حتما از خیالاتش آمده بود. همه فامیل و بستگان ایستاده بودند. آقا جان از پشت هلم داد که برو قهوه بخر ببینم. سکندری خوردم و پرت شدم جلو. منفعل و گوش به فرما رفتم سمت دکه. به تعداد نفرات داخل ماشینم قهوه خریدم. روی سینی گذاشتم که ببرم توی ماشین جاسازی کنم. دایی پسر عمویم صدایم زد که بیا عزیزت را آوردن. بیش تر احساس کردم می خواست بگوید مچت را گرفتیم، قهوه خریدی ببری تنها تنها بخورید.

آقا جان با قهوه حالش جا می آید و عزیز با تخم خیار. خیار را از وسط دو نیم می کرد مثل هندوانه. با قاشق تخم های خیار را تراش می داد و می خورد. ته مانده پوست خیارها قایقی می شد برای لگن بزرگ حمام. خوب که پوست تراش خورده بود قایق سنگین نمی شد و روی آب می ماند. گاهی شمعی روشن می کردیم و روی قایق می گذاشتیم.

بعد از گذاشتن سنگ لحد از قبر آمدم بالا و رفتم به سمتی که پدر روی نیمکتی نشسته بود. کَت هایم را باز کرده بودم. نرمی بادی می وزید و از آستین هایم می ریخت زیر بغل هایم. حس غرور انجام دادن کاری دشوار گرفته بودم. پیراهن مشکی ام خاکی شده بود. محبوبه آمد کنارم با دست می کشید روی پیراهنم. خاک ها که بلند می شدند من هم اوج می گرفتم. نشستم کنار پدر. سیگار می کشید. گمانم نخ آخر پاک دوم بود. تو ذهنم رژه می رفت: «مرگ همین است، زیر خاک کردنِ تمام خاطرات بچگی ات».

.

محسن قاضی زاده


بنیاد شهیدتلقین خوانعزیزداستان کوتاهمادربزرگ
نویسنده رمان «اعترافات یک دائم القصه» از نشر صاد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید