چگونه تو را از خاطر برم، وقتی روح محبوس در کالبدم، خویش را در آینهٔ زیبایی وجودت میبیند و از خویش هیچ نمیبیند، جز تو؟ نجواکنان بانگ سر دهد شراب لعل لبانت که: «تو ای روسیاه الماسنشده، خاطر الماس را طلب میکنی؟!» و من تنها با اشک غلطان بر گونهام به او مینگرم و از جام چشمانش، خمار نوشیدن جرعهای عشق میشوم و در سکوت وجودم، نوای چون نی نجواکنان میگوید: «ای مهجبین زیبارو، از تو ناز و از من نازکشیدن؛ که ما پیرو منش فرهادیم که کوه را با جان خویش شکافت، از بهر عشق شیرین...