بر این راهی که تازیدی
به نعش خویش نازیدی
غروری بر جهان بستی
تو غریدی نسازیدی
لعین است فربهی جانت
که این حرص است سر خوانت
کُلو وَ شرب در این دنیا
که تُصرِف کردی این نانت
فرار از رنگ های ناب
سجودی میشود بر قاب
که لعبت در زمان ما
ضروری میشود چون آب
چو هرکس در پی سود است
جهان در دام نابود است
به عشق و مهر کم راهی است
که دلها سخت و فرسود است
زمانه پردهای بسته
دل از آیینهها خسته
ز نور و آینه دوری
به ظلمت قامتت رسته
تو را آواز میجویند
ولی خاموش میگویند
ز دل آید نوای سرد
که خواب از خویش میگویند
بیا بر سنگ دل بگرییم
به خاک افتیم و برخیزیم
که این راهی که میپوییم
ز نو باید که آغازیم