جمله ای که برای عنوان این بخش انتخاب کردم، دیالوگ یکی از شخصیت های مورد علاقه ام در یک مجموعه مانگا (کتاب مصور ژاپنی) بود.
چینش کلمات در این جمله حس بسیار عجیبی دارد. در ظاهر یک دعوت است برای تنهایی نمردن. ولی من حس میکنم بیشتر شبیه یک درخواست است برای منصرف شدن. که شاید یکی از آن دو نفر بتواند دیگری را منصرف کند.
در چندین بخش قبل درباره خودکشی نوشتم. اگر میل تان میکشد میتوانید آن را در اینجا مطالعه کنید.
باری، یکی از احساسات گریبان گیر افسردگان، احساس پوچی است. احساس اینکه این من، دیگر به اندازه کافی، کافی نیست. احساس اینکه لیاقت ندارد.
چند وقت پیش درباره نتیجه تحقیقی میخواندم که رابطه دو سویه افسردگی و عزت نفس پایین را بررسی میکرد. اینکه عزت نفس پایین احتمال ابتلا به افسردگی را افزایش داده و افسردگی هم عزت نفس را کاهش میدهد.
این احساسِ به قدر کافی، کافی نبودن را به خوبی میشناسم.
چون وقتی به ذهنم رسید که با کسی خودکشی دو نفره داشته باشم برای این بود که به هیچ دردی نمیخوردم. این احساس به دردی نخوردن، درد بدی بود.
علل کمبود عزت نفس و راهکار های افزایش آن، مبحث بسیار گسترده ای است که واقعا در این مغال نمیگنجد.
ولی برای وقت هایی که افسردگی این حس را به ما میدهد یک راهکار درست و حسابی ای وجود دارد.
اینکه اول سعی کنیم کار های نیک مان را در گذشته به خاطر بیاوریم. به خودمان یادآوری کنیم که ما هیچوقت مهره سوخته نبودیم. یادآوری کنیم در فصل های گذشته زندگی خود در کنار همه اشتباهات مان، نیکی هم کرده ایم.
به خودمان یادآوری کنیم این مایی که الآن مثل سرباز مجروح فقط دارد دست و پای سربازان دیگر را میگیرد، روزی خودش کلیدی ترین مهره بازی بوده است.
به یاد خودمان بیاوریم چه راهی را در زندگی خود آمدیم.
و دوم اینکه سعی کنیم در روز های افسردگی هر روز به یک نفر کمک کنیم. البته ما انتظار نداریم که هر روز یک زندانی جرایم نقدی را آزاد کنیم یا یک نفر را از مرگ نجات دهیم.
منظور از کمک، همان کار های ارزشمند شاید کوچکی است که از دست مان بر می آید.
حتی اگر امروز فقط زورم میرسد که برای پرنده ها در لبه پنجره غذایی بریزم. یا به گلدانم آب بدهم و با دستمال خیس برگ هایش را تمیز کنم. حتی اگر فقط امروز زورم به این میرسد که 10 هزار تومن برای حمایت از کودکان سرطانی محک واریز کنم. حتی اگر امروز تنها موقعیتی که دارم این است که به مادربزرگم زنگ بزنم و بعد مدت ها حالش را بپرسم.
اینکه امروز با اعضای خانواده ام مهربان تر باشم یا در مسیرم برای یکی از کودکان کار، خوراکی بخرم.
این کار های نیک، هر چقدر کوچک ولی برای قلب و روح و جسم ما آرامشی بزرگ می آورد.
اینکه امروز سعی کنم شهروند بهتری باشم. حتی کمی. خیلی کم.
که مثلا امروز هیچ زباله ای را روی زمین نریزم. استفاده بی مورد از پلاستیک نکنم. به حقوق افراد دیگر احترام بگذارم.
که مثلا امروز در خانه، زباله خشک و تر را جدا کنم. این کار یکی از شایسته ترین کار های ممکن است. یا مثلا به درختان حیاط آب بدهم.
اینکه سعی کنم با حیوانات مهربان تر باشم. به حقوق گیاهان احترام بگذارم. بله حقوق گیاهان. همان موجودات زنده و هوشیار سبز که بسیار دارای شعور هستند.
که اگر درختی دیدم بهش زخم نزنم. که مثلا امروز به فضای سبز نزدیک خانه ام رفته و زباله ها را جمع آوری کنم. یا مثلا خاک گلدانم را بعد مدت ها عوض کنم که گیاهم جای راحتی داشته باشد.
همه همین کار های نیک و کوچک، ما را نجات میدهد.
چند هفته پیش سر یکی از کلاس ها، استادم به طور مفصل درباره موضوعی به نام اثر پروانه ای صحبت کرد. اینکه کوچک ترین کار های ما تاثیرات بزرگی به همراه دارد.
اینکه همین کار های اندک و خوب، بزرگ ترین التیام ها را برای مان می آورد.
اینکه همین کار های درستی که کسی بعد انجامش تشویق مان نمیکند، قوی ترین مرهم ها را برایمان دارد.
اینکه با همین ها ما دوباره کافی میشویم.
من خودم معجزه این نیکَک ها، کار های نیک کوچک، را دیده ام.
به عنوان حسن ختام این بخش هم اینگونه بگویم که اثر پروانه ای نام علمی تری داشت و من دوست داشتم آن نام علمی تر را بگویم که نوشته ام علمی تر باشد. ولی چون حافظه ام برای حرف هایی که سر کلاس میشنوم از حافظه ماهی، دو واحد کمتر است، هر چه فکر میکنم یادم نمی آید...
باری؛ این بخش ادامه دارد...