وداع آخر با خاطرهها
کنار پنجرهام،
باران در دوردستها میبارد.
سیگاری روشن میکنم —
نه از عادت، از دلتنگی.
از بستهای که جا گذاشتی، یکی برداشتم؛
شاید نخستین و آخرین.
چوب سیگار، بلوطیِ توست،
و بوی تو در ریهام میپیچد —
عطری که میماند
برای وضویِ معبدِ دل،
تا روزی که هیچچیز دیگر
سنگین نباشد.
قطاری میگذرد از حاشیهی شهر،
صدایش در استخوانم میپیچد.
نمیدانم این لرزش از دلتنگیست،
یا از یاد روزهایی که دیگر نمیآیند.
پنجره را نیمهباز میکنم؛
نسیم میآید و پردهها میلرزند،
انگار میخواهند خاطرهها را بیدار کنند.
سیگارم نیمهسوخته است،
خاکسترش به باد میرود،
و من در دل میپرسم:
آیا همهچیز باید
اینگونه آرام تمام شود؟
اتاق همان است،
اما هیچچیز شبیه دیروز نیست.
گلدانِ بیگل هنوز بوی تو را دارد،
و من، میانِ بودن و نبودن،
معلّقم...
چون پردهای در نسیم.
شاید اگر بازگردی،
همهچیز زنده شود...
حتی من.
اما بعضی رفتنها،
بازگشتی ندارند.
خانه، کلبهی عشق بود،
اکنون کلبهی احزان است.
شاید باید از آغاز،
پیمانی با تو میبستم؛
اما عشق،
هیچ مهر و قراردادی نمیپذیرد.
تو رفتی، بیآنکه نگاهت بلرزد.
میدانستی ماندن بهایی دارد،
و رفتن، آرامشی.
با بهار آمدی،
با خزان رفتی،
و من دریافتم
چقدر شبیهِ پاییز بودی:
زیبا، باشکوه، دستنیافتنی،
با لطافتی چون گل یخ،
و غروری چون کوه،
و رهاییای آرام
که نمیتوان گرفت.
اکنون ماندهام
با خانهای خاموش،
سیگاری نیمسوخته،
و صدای قطاری که میگذرد.
نه عشقی مانده،
نه مهری،
نه حتی ترسی.
نزدیک بود باور کنم
تو درمانِ دردهای منی،
حتی بیم از خوشبخت شدن...
اما افسوس...
اکنون سبکبالام،
چون قاصدکی در باد.
شاید روزی
در هوا رها شوم،
به سویِ سرنوشتِ خویش...
کنار پنجرهام،
تا آخرین پکِ سیگار،
تا آخرین نفس،
و آنسویِ دود...
شاید...
رهایی.