غم اما غم چه بهانه ی خوبی برای سکوت. اینکه اینگونه درونِ خودم غرق شوم و همیشه برایم عجیب است و عجیب خواهد ماند که چگونه سر در گریبانِ خویش فرو می برم و جمع در گوشه ای می نشینم زانوهایم را بغل می کنم و عامدانه تلاش می کنم گریه کنم شاید که اشک هایم به گونه ای، مرا راحت کنند. و برای این لمسِ فرضا رها کننده نفس هایی کوتاه می کشم بر قلبم فشار می آورم ناله هایی از سرِ رقصانم به شانه هایم روانه می سازم بر درد از شانه هایم دندانِ اقرار می کشم بر زبانِ تنهایی تحمل می کند هیچ فریاد نمی زند. در تاریکی به سکوتم تکیه داده ام که سعی می کند مرا بخواباند از تکان تکان هایی بند به یادی از مادرم اما من در غمی غرقم که تنهایی دستچین نشانده مرا. نه راه به بیرون نه مقصدی به فرار نه حرفی از درد اندکی گریه می خواهم این اشک ها کجایند؟ کو آن تاختِ سیراب از ایستایی؟ من به بهانه ی غم از کافی بودن اشک می سرایم اما انگار نه زمانی می رسد که غم کافی نیست. پس بگو به من بگو این فقدانِ فغانِ خاموشِ شراره کِش را چگونه زنده کنم؟ به کدام بوسه؟ برایم از زنده یاد هایی که بر سوگواره هایی از خاطره ها کلام کردی بگو، شاید مرا یادآورِ چیزی کرد که به گریه ختم شود. از من برای چیزی جز غم نگو، بگذار این انبوه به سیلی بر خاطره ای تلخ جاری شود در یادی در گذشته ها دفن شود بر جوانه هایش از گندم تا سبزه هایی پا پیچِ لاله هایی سرخ بر دستانم در قدم زدنی بوسه زنند. کاش بشود روزی این گریه ها و غم ها تمام شود کاش بشود از جبری فرار کنم که مرا... من انسانم، شر و خوبی در هم تنیده اند، من انسانم، شر و خوبی ام در هم تنیده اند، راه به فرار ندارم. جز به مبارزه راه به فرار ندارم. جز به گذر مرا راهی نیست، قبول است، این شمعِ دود کرده را با دستِ خویش خاموش می سازم، جا برای طلوعِ آفتاب باقی می گذارم. و عجیب است که فقط تو می توانی، عجیب است که هر بار فقط تو می توانی مرا از هیچی به رویی بکشانی که به اندازه ی یک ابدیت تا مرگ فاصله دارد، عجیب است که چشمانم از پشتِ پلکم در آن تاریکی نوری می بینند که تویی، عجیب است که در تشویقِ اشک هایم هنوز هم تو را واضح می شنوم، در نیشتر های قلبم به درون جایِ زخم های به جا مانده فقط از بوسه هایت مرهم می شود. و این عجیب برایم زیباست. گرمایی که از طراوتِ نگاهی شکوفه می زند که بر من است و این چشمه ی جوشانِ زندگی را جاری ام می سازد. من به خیره ای بند مانده ام که کشانم می کند افسار از دندانِ زمان گسیخته ست، مانده ای خیره به روبه رو. و چشمانم که آرام آرام مست، غرقِ رویایی می شوند که به ابدیتِ تو دامن زند. و چشمانم را باز می کنم، شب است، نورِ مهتاب به رویم پوشیده ست، زمین خورده دستی دراز می کنم، دلتنگی ام به بیداری دستم را می گیرد، می نشینم و باز آرام آرام انتظار می کشم. چشمانم آرام به پیشوازِ کابوسی از سرِ عادت می روند، ناگاه چشمانم را باز می کنم، به تنم که از نفس ملتهب می شود گوش می کنم، به خودم می پیچم و دستم را می گیرم و به تازیانه های تنهایی نوازشش می کنم، سوزشِ جایِ خالیِ بوسه ای را از فغانم در دستِ سکوت عبور می دهم، و نفسم که به خفقان بدل گشته از پوشیده ی مهتاب به سختی می رقصد، بر تنِ خشکم اندکی شنیدن مانده به انتظار پناه برده از امید می نوشد انگار سرزده از خاطره ها برگشته بی قرار است، منتظر، منتظرِ شنیدنِ صدایی از تو. حال که به پهلو در چاله ای دراز کشیده ام دفن، فقط یک گوش آن هم برای نفس کشیدن، بیا
بیا باز مرا از صدای زندگی سرشار کن
به نفسم از امکان باز امید دِه
بگذار به سان آخرین صدایم، یک کلمه گویم:
متشکرم.
و بی جان در تنِ افتاده ام باز غرق شوم در یک ابدیت غم، من دوستت دارم، هرچند مرا، مجالِ یک سخن بیش نبود. و شاید...
وحید ح زرقانی.