قد های علم کرده ی سایه ها در برابرِ تابندگیِ خورشید از تقابلی مدام آشکارا سخن می گوید که بی وقفه، شب و روز را خجسته ی تعریف هایش می کند و ابر ها که چه سایه بانِ خورشید چه پنهانگرِ مهتاب فقط می گذرند و چقدر ما هر چند روی دو پا اما رها می گذریم و جهان که در این تقابلِ مدام به زیستن ادامه می دهد اما چرا؟ چون با ما سخن می گوید، قوانینی که از ابتدا بوده اند تا با ما صحبت کنند، نه قبول نمی کنم که خورشیدِ مدام یا پناهگاهِ آبیِ مهتاب زیبا نیست، نمی گویم عادتِ هم آغوشی با خوبی خیانت به بدی ست، اما می گویم او می گوید اینگونه کار می کند، فقط کمی چشمانتان را باز کنید. گاه شب است و گاه روز. و ما را که به هیچ فراری امکان نیست. موجِ دریا به خشکی می خورد، ابدیتِ آبیِ انتها به خویش رسیده یک دایره ی بسته است که باید از ریشه رها شود تا به حرکت بایستد، اما این چرخدنده ها که مدام جا به جا می شوند از زندگی سخن می گویند، هرچند گویی از گزندِ چیزی فرار می کند، شاید مرگ، شاید آن یکنواختی به مرگ می انجامد، و یا شاید در آن ایستایی بر نقطه ای معلق می شوند. اما درخت ها چه؟ این ریشه دوانده ها که به هر سو شاخه می کشند فقط یک پدر و مادر هستند که برای بچه هایشان جز رهایی نمی خواهند، هر شاخه که از ذات جوانه ی استقلال میزندو این همه درهم تنیدگی را ایستایی در مرگ است چون آن فرار ها نیز جایی پایان می یابد، پس چرا باید تلاش کنند؟ انرژی چه در یک جا بنشیند چه بدود تمام خواهد شد، یا شاید خیر، من فقط از همیشگی بودن سخن میگویم، خنده ی مدام می شود یک عادی، و سپس شاید نخندیدن خندیدن باشد، این درهم تنیدگیِ بودن و نبودن که بند بر گذشته بسته ست شاید چیزی را که ما زندگی مینامیم زیستن می بخشد، و حتی اگر همیشه مرگ باشد شاید زندگی مرگ باشد، و همیشه زندگی شاید مرگ زندگی باشد، و میبینم که هرچند درست اما از شنیدنش راحت نیستم، شاید چون فکر می کنم مرگ پایان است اما آن پایان اگر نباشد پس زندگی جاودانه است، و احتمالا زندگی جاودانه نیست چون فرقی با مرگ ندارد، البته مرا بخواهید، می گویم بودن با نبودن خیلی فرق دارد؛ اینکه در این مورد چه کسی تصمیم می گیرد را هنوز نمی دانم، ولی روزی بلاخره بر مرگ نیز چیره خواهیم شد اما مطمئن هستم سپس می پرسیم: خب؟ بعدش چه؟ و می نشینیم تا بی هیچ تلاشی نگرانِ یک دقیقه ی آینده نباشیم، شاید تصمیم بگیریم یک ابدیت را تنها باشیم و سپس از اتاق بیرون بیاییم و در حالی که همه جا نورانیست و حتی امکان به خواب نیست، آن بیداریِ مدام را از چشمانِ بازِ خانوادمان قرض بگیریم و در ابدیت به غم بنشینیم، تکیه به دیوارِ خانه ای که خورشیدش تکان نمی خورد، انگار زمان ایستاده است؛ و می دانم که باز هستند کسانی که هنوز می جنگند، برای اندکی قدرت دست و پا می زنند و باز می میرند، و آنها حتی زندگی نیز نکرده بودند، و چه تلخ است سرنوشتِ این جاودانه ها آنگاه که مرگ یک تصمیم است، و آنگاه که به اندازه ی کافی خوابیده ای و بلند می شوی تا از بلندترین جایی که وجود دارد خود را درونِ شکافی، پایین بیندازی، انسان شوی، بمیری. متاسفم اما، حقیقت گاه انکار ناپذیر است، ابدیت همه چیز را بی معنا می کند، چون چیزهایی همیشه هستند که از جایی به بعد جزئی از همیشه می شوند و تویی که از قدم زدن پاهایت بی حس شده است، و انتظار بی معنی می شود، رسیدن، خاطرات، و دوست داشتن که یک عادت می شود، دلتنگی، نگرانی، و مرگ را که شر می خوانید، حتی به ابدیت هم معنا بخشیده و بی مرگ، ابدیت یک عادتِ از قبل است، نه بیشتر. نداشتن معنیِ بودن را احیا می کند ورنه از سرِ عادت هستند آن نفس هایی که دیگر فقط ناخودآگاه کشیده می شوند، نه بیشتر.
و ما به مرگ محکوم شدیم تا زنده بمانیم.
وحید ح زرقانی.