ویرگول
ورودثبت نام
وحید ح زرقانی
وحید ح زرقانی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

و مرگ را که شر می خوانید...!

قد های علم­ کرده­ ی سایه­ ها در برابرِ تابندگیِ خورشید از تقابلی مدام آشکارا سخن می ­گوید که بی وقفه، شب و روز را خجسته ­ی تعریف هایش می­ کند و ابر ها که چه سایه­ بانِ خورشید چه پنهانگرِ مهتاب فقط می­ گذرند و چقدر ما هر چند روی دو پا اما رها می­ گذریم و جهان که در این تقابلِ مدام به زیستن ادامه می­ دهد اما چرا؟ چون با ما سخن می­ گوید، قوانینی که از ابتدا بوده ­اند تا با ما صحبت کنند، نه قبول نمی­ کنم که خورشیدِ مدام یا پناهگاهِ آبیِ مهتاب زیبا نیست، نمی­ گویم عادتِ هم ­آغوشی با خوبی خیانت به بدی­ ست، اما می­ گویم او می ­گوید اینگونه کار می­ کند، فقط کمی چشمانتان را باز کنید. گاه شب است و گاه روز. و ما را که به هیچ فراری امکان نیست. موجِ دریا به خشکی می­ خورد، ابدیتِ آبیِ انتها به خویش رسیده یک دایره­ ی بسته است که باید از ریشه رها شود تا به حرکت بایستد، اما این چرخ­دنده ­ها که مدام جا به جا می ­شوند از زندگی سخن می ­گویند، هرچند گویی از گزندِ چیزی فرار می­ کند، شاید مرگ، شاید آن یک­نواختی به مرگ می­ انجامد، و یا شاید در آن ایستایی بر نقطه­ ای معلق می­ شوند. اما درخت ها چه؟ این ریشه دوانده ها که به هر سو شاخه می­ کشند فقط یک پدر و مادر هستند که برای بچه­ هایشان جز رهایی نمی­ خواهند، هر شاخه که از ذات جوانه­ ی استقلال می­زندو این همه درهم ­تنیدگی را ایستایی در مرگ است چون آن فرار ها نیز جایی پایان می­ یابد، پس چرا باید تلاش کنند؟ انرژی چه در یک جا بنشیند چه بدود تمام خواهد شد، یا شاید خیر، من فقط از همیشگی بودن سخن می­گویم، خنده­ ی مدام می­ شود یک عادی، و سپس شاید نخندیدن خندیدن باشد، این درهم تنیدگیِ بودن و نبودن که بند بر گذشته بسته­ ست شاید چیزی را که ما زندگی می­نامیم زیستن می­ بخشد، و حتی اگر همیشه مرگ باشد شاید زندگی مرگ باشد، و همیشه زندگی شاید مرگ زندگی باشد، و می­بینم که هرچند درست اما از شنیدنش راحت نیستم، شاید چون فکر می ­کنم مرگ پایان است اما آن پایان اگر نباشد پس زندگی جاودانه است، و احتمالا زندگی جاودانه نیست چون فرقی با مرگ ندارد، البته مرا بخواهید، می­ گویم بودن با نبودن خیلی فرق دارد؛ اینکه در این مورد چه کسی تصمیم می­ گیرد را هنوز نمی­ دانم، ولی روزی بلاخره بر مرگ نیز چیره خواهیم شد اما مطمئن هستم سپس می ­پرسیم: خب؟ بعدش چه؟ و می­ نشینیم تا بی هیچ تلاشی نگرانِ یک دقیقه ­ی آینده نباشیم، شاید تصمیم بگیریم یک ابدیت را تنها باشیم و سپس از اتاق بیرون بیاییم و در حالی که همه جا نورانیست و حتی امکان به خواب نیست، آن بیداریِ مدام را از چشمانِ بازِ خانوادمان قرض بگیریم و در ابدیت به غم بنشینیم، تکیه به دیوارِ خانه­ ای که خورشیدش تکان نمی­ خورد، انگار زمان ایستاده است؛ و می­ دانم که باز هستند کسانی که هنوز می­ جنگند، برای اندکی قدرت دست و پا می­ زنند و باز می ­میرند، و آنها حتی زندگی نیز نکرده بودند، و چه تلخ است سرنوشتِ این جاودانه ها آنگاه که مرگ یک تصمیم است، و آنگاه که به اندازه ­ی کافی خوابیده ­ای و بلند می­ شوی تا از بلند­ترین جایی که وجود دارد خود را درونِ شکافی، پایین بیندازی، انسان شوی، بمیری. متاسفم اما، حقیقت گاه انکار ناپذیر است، ابدیت همه­ چیز را بی معنا می­ کند، چون چیز­هایی همیشه هستند که از جایی به بعد جزئی از همیشه می­ شوند و تویی که از قدم زدن پاهایت بی­ حس شده است، و انتظار بی معنی می­ شود، رسیدن، خاطرات، و دوست داشتن که یک عادت می­ شود، دلتنگی، نگرانی، و مرگ را که شر می­ خوانید، حتی به ابدیت هم معنا بخشیده و بی مرگ، ابدیت یک عادتِ از قبل است، نه بیشتر. نداشتن معنیِ بودن را احیا می­ کند ورنه از سرِ عادت هستند آن نفس هایی که دیگر فقط ناخودآگاه کشیده می­ شوند، نه بیشتر.

و ما به مرگ محکوم شدیم تا زنده بمانیم.

خوب نگاه کن
خوب نگاه کن

وحید ح زرقانی.

مرگزندگیغروبطلوعوحید ح زرقانی
نویسنده، ایده پرداز. ایمیل: vahidhamzeh1382@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید