جاندار بی جان
جاندار بی جان
خواندن ۸ دقیقه·۸ ماه پیش

دل که عیب ندارد،خدا کند غرورمان نشکند

دل که عیب ندارد ،خدا کند غرورمان نشکند.

آفتاب رنگ پریده بود، سایه‌ها رفته رفته قد می‌کشیدند ،بچه موج‌ها دنبال هم می‌کردند و روی هم می‌افتادند باد به موهای تنم برپا می‌داد. آسمان انگار تازه و از بغل ننه برفی درآمده بود .دریا که یک زمان آرزوی بچگیم بود حالا شده بود جای فکر کردن و حلال غم‌هایم .ایندریا سیر نمی‌شود ؟اینقدر که غم می‌خورد. اینقدر که آدم می‌خورد.

امروز باید تصمیمم را بگیرم .این بار دریا هم در تصمیم گیری کمکم نمی‌کند .تصمیم گیری بین سیمین و بابا .خاطرات شیرین و خاک گرفته گذشته، در مقابل طراوت پرشور آینده .حالم از این گذشته و آینده خراب است. حالم مثل اولین باری است که سیمین را دیدم .مثلهمان سری که چشمانم دوخته شده بود به سیم پره‌های موتور، که بابا زد توی سرم و گفت: حواست کجاست دو ساعته دارم صدات می‌زنم؟اون انبر قفلی رو بده من.

****

آن شب مسجدمان آبگوشت می‌داد ،خبر دادند که مسجد محله بالا چلو گوشت می‌دهد ما هم زنجیرها را برداشتیم و برای یک کم برنج پاکستانی ،هویت و محله و امام حسین را فروختیم کفش‌های پلوخوریم را پوشیدم، تا بروم دنبال حسن تسو ،برویم پلوخوری.

حسن را خیلی دوست داشتم نه به خاطر اینکه از من دو سال بزرگتر بود و همیشه لباس و کفش آبی می‌پوشید، به خاطر اینکه هوای من را داشت .حسن مثل همیشه لباس آبی به تن داشت می‌گفت: قرمز و سیاه مال سربازان گوگوریوعه.

می‌گفت: جومونگ برای قهرمان بودن زیادی خانومیه .ریش و سیبیل نداره و خیلی کوچولوعه.

اصلاً برای همین حسن تسو بود. زمانی که همه جومونگ بودند ،حسن تسو بود و مثل تسو آبی می‌پوشید.

با حسن راه افتادیم که برویم برای امام حسین پاکستانی زنجیر بزنیم .مثل همیشه پشت حسن ایستادم. منتظر بودیم نوحه بخوانند تاشروع کنیم .چشمم به سمت زن‌ها افتاد دیدم یک چیز مثل جوشکاری توی چشم است. یک چیز سفید که دارد همینطور سیاهی چادرها رامی‌درد و جلو می‌آید، آمد صف جلو . سیاهی چشمانش با سیاهی تمام چادرها فرق می‌کرد مثل قیر مذاب بود. دختری کمی تپل ولی ریزنقش .دماغش به باریکی ساقه گندم بود . درگیر قیرهای مذاب روی گندم زار بودم که زنجیر حسن خورد زیر چانه‌ام گفت: «چه کارمی‌کنی زنجیر بزن. »از آن به اینور، همش به فکر سیمین بودم. روز بعدش هم توی مغازه بابا بودیم که چشمانم دوخته شده بود به سیمپره‌های موتور که بابا زد توی سرم و گفت :حواست کجاست دو ساعته دارم صدات می‌زنم ؟اون انبر قفلی رو بده من.

از آن شب به اینور ،من سوای از آبگوشت و عدس پلو و امام حسین ،توی مسجد محله بالا برای سیمین زنجیر می‌زدم.

آبی لباس حسن به قیر چشمان سیمین نمی‌ چربید.

***

آفتاب دیگر غروب کرده بود. سایه‌ها وجود نداشتند اما من همینطور لب دریا . پاهای بی‌قرارم را سفت بغل کرده بودم توی سینه‌ام تا فرارنکنند. کونم نم کشیده بود. تنم را مچاله کرده بودم زیر گرمکن .نوک دماغم رنگ لب‌های سیمین شده بود .موهایم بین رفتن با باد یا ماندنروی سرم مردد بودند.

****

بابا مثل پدرهای توی قصه‌ها نبود، ولی بابا بود .بابا من را خیلی دوست داشت ،مامان را بیشتر .من هم سیمین را خیلی دوست دارم. حتی بیشتر از شادی. شادی کسی بود که بعد به دنیا آمدنش ،من بیشتر بابا را فهمیدم و بیشتر عاشقش شدم.

دوست دارم حرف سیمین را گوش کنم ولی من و سیمین و شادی توی خانه بابا زندگی می‌کنیم پس خر بابا مثل اسب می‌رود. دو سه باریبه سیمین گفتم توی سرم این فکر است اما سیمین فقط مخالفت می‌کرد و گریه. با گریه می‌گفت زندگیمون بعد این خراب میشه

****

بابا با چشم‌های درشت کرده روی تشک مخصوصش کنج خانه کنار سماور نشسته بود و زل زده بود به گل‌های قالی. معلوم نبودهمانطور که چای را هورت می‌کشد به چه فکر می‌کند .به مامان اشاره می‌کنم که بگوید.

  • آقا رضا .محمد میگه اگه شما اجازه بدین این یکی دو ماه رو بره وردست داداشم کار کنه
  • کار خودمون چشه مگه. زیر لب گفتم :می‌خوام پولامو جمع کنم کفش فوتبال بگیرم.
  • خوب جمع کن کسی جلوتو نگرفته

بابا پول نمی‌داد وعده می‌داد. مامان پول می‌داد اما بهتر هم پول می‌گرفت. بابا با چای وعده‌های پول را می‌خورد.

بعد از کلی التماس و درخواست ،بابا قبول کرد که بروم و پیش دایی کار کنم. دایی ایزوگام کار بود. شغلش درآمد خوبی داشت .با پولش یک پراید سفید خریده بود، برای زن دایم چند تا النگو.

حساب کرده بودم با پول یک ماه کار کردن پیش دایی، می‌توانم کفش میخی فوتبال بخرم .از همان‌هایی که روی چمن سر نمی‌خورد.

دایی سر صبح با پرایدش آمد دنبالم .مجبور شدم عقب بشینم چون همه جا پر بود از ایزوگام و شعله افکن و کپسول و پیک نیک.

دایی علی با دستان سیاهش چشمانش را می‌مالید و خمیازه می‌کشید انگار بعد این همه سال هنوز به سحرخیزی عادت نکرده بود

دایی علی همیشه دستانش سیاه بود و دندان‌هایش زرد موهایش قیچی را به رسمیت نمی‌شناخت بابا می‌گفت عید به عید صورتش رامی‌شوید. حتی همان موقع هم گربه شور می‌کند برعکس بابا. با اینکه دائماً کارش با روغن موتور و گریس و این‌ها بود هیچ وقت دستانشسیاه نبود. هر وقت از سر کار می‌آمد نیم ساعت توی حمام دستانش را می‌شست .آنقدر که این اواخر دست‌هایش خشکه می‌زد و ترکمی‌خورد. مامان هم می‌نشست و غرغرکنان دستانش را با دنبه گوسفند چرب می‌کرد .بابا خوش پوش بود موهایش را شانه می‌کرد عقب وفُکُل خلوتش را ژل می‌زد. سر بابا آنقدرها هم خلوت نبود. بچه‌های کل محل می‌خواستند شاگرد بابا باشند. بابا بهترین موتورساز شهربود ولی همه می‌آمدن پیش بابا چون بابا هیچ شاگردی را دعوا نمی‌کرد. می‌گفت :غرورشان می‌شکند.

دایی علی گفت: تو ایزوگام‌ها رو بیار بچه‌ای کپسولا برات سنگینه .

خیلی بهم برخورد تند تند ایزوگام‌ها را بردم توی حیاط و بعد آمدم از لج دایی کپسول‌ها را ببرم، بعد هم من رفتم بالای پشت بام تاایزوگام‌ها را از دست دایی بگیرم.

هنوز خیلی کار نکرده بودیم که زن صاحبخانه کلمن آب را آورد .من رفتم که کلمن را بگیرم .خم شدم و دستم را دراز کردم. افتادم. دنیاتکان می‌خورد. پاهایم تیر می‌کشید و بین موهایم گرم شد.

مامان می‌خواست با جمله‌ای رمق خفگی خانه را بگیرد :انشالله پسرم که پاهاش خوب شد و گچ و رفتیم گچ پاشو باز کردیم. می‌بریمش یهکلاس فوتبال خوب ثبت نامش می‌کنیم .پسرم میخواد خداداد عزیزی بشه.

بابا برایم موز خریده یکی را پوست می‌گیرد و می‌دهد به من. سرم پایین است و خجالت می‌کشم. می‌دانم بابا دعوایم نمی‌کند ولی خجالتآنقدر سنگین است که سرم را می‌کشد پایین .موز را می‌گیرم و می‌خورم .هنوز دهانم پر است که می‌گویم: مامان دستشویی دارم. باخجالت می‌گویم. با خجالت موز را قورت می‌دهم. مامان سریع و چابک بلند می‌شود.

  • چشم الان پسرمو می‌برم .خودم همه کاراشو می‌کنم. تو جون بخواه فدات شم.

مامان ویلچر را هُل می‌دهد. از روی تخته چوبی که بابا برای رفت و آمد ویلچر گذاشته بود رد می‌شویم. به حوض نرسیده بابا صدامی‌زند. می‌آید و ویلچر را از دست مامان می‌گیرد. برم می‌گرداند روی بالکن. خودش می‌رود پایین، من را هم بغل می‌کند و می‌گذارد کنارخودش .من را به دیوار تکیه می‌دهد. عصاها را کنارم می‌گذارد .از پله‌ها بالا می‌رود و می‌رود توی خانه .مامان را هم به زور هول می‌دهدتوی خانه. در را پشت سرشان می‌بندد صدای مامان بلند می‌شود که :آخ پسرم گناه دارد . بابا می‌گوید: بزار غرورش نشکنه.

***

هوا دیگر تاریک شده بود. دریا هم .به غیر از نیمکت زیر تیر برق هیچ چیز معلوم نبود .همه چیز توی تاریکی گم شده بود. تاریکی همه چیزرا بلعیده بود به غیر از صدای دریا. کفش‌هایم را از ماسه‌ها می‌کنم و راه می‌افتم. دریا از من دور و دورتر می‌شود.

به خانه می‌رسم .در را باز می‌کنم. شادی می‌پرد بغلم.

  • بابا .آقا جون قصه امام علی و اژدها رو برام گفت .گفت باهاش صحبت کرده تا دیگه بچه‌ها رو نخوره.

سر شادی را می‌بوسم رو به سیمین می‌کنم و می‌گویم :حاضر شو امشب برو خونه مامانت اینا.

سلام سیمین روی« سین »اول شکار شد .چشم‌هایش می‌لرزید. با صدایی که انگار کیلومتر ها دویده بود ،پرسید :چرا؟

  • کار دارم می‌خوام امشب تنها باشم.

سیمین فهمید که دیگر کار تمام است فهمید که نمی‌تواند جلویم را بگیرد شادی را حاضر کرد .همینطور که چادرش را می‌کشید سرش آمدو جلوی من ایستاد .با نگاه لرزانش داشت تخم چشم‌هایم را در می‌آورد که: نکن . سوئیچ را تا روبروی صورتش بالا می‌آورم.

  • نه نمی‌خواد یک قدمه پیاده میریم.

می‌روم توی اتاق بابا. آلبوم باز مانده روی تخت پهلوی بابا. آلبوم عکس‌های قدیمی مان است .من و مامان و بابا. توی بیشتر عکس‌ها بغل بابا هستم یا روی شانه‌های بابا .شانه‌های بابا الان طاقت لباسش را هم ندارد. آقا رضا حالا قد یک طوقه موتور هم وزن ندارد .آلبوم رامی‌بندم و چشمانم را به بابای طوقه ای می‌دهم. چشمانم به بابای جدید حساسیت دارد. مدام پر اشک می‌شود. می‌خواهم غرق بوسه‌اشکنم ولی می‌ترسم بیدار شود. آرام دست هایش را بالا می‌آورم. خونابه‌های دستش را با دستمال پاک می‌کنم. گریه امانم نمی‌دهد.نمی‌دانم دست‌ بابا را بگیرم، خونابه های بابا را پاک کنم یا اشک‌های خودم را ؟دستش را دور انگشتانم حلقه کرده ،مثل بچه‌ها . اشک‌هایم می‌ریزد روی دست‌های بابا.دستش آنقدر خشک است که قطره را می‌بلعد.

اگر صورتش دشت باشد ،استخوان‌های گونه اش قله هستند .چشم‌هایش مثل تیله توی خانه هستند.

یقه لباسم را می‌کشم روی دماغم شکسته غرورهای بدبوی بابا را برمی‌دارم و می‌روم توی دستشویی خالی می‌کنم. تشت را همانجامی‌گذارم .می‌آیم و کنار بابا می‌نشینم. اشک می‌ریزد روی یقه لباسم. دستم را دراز می‌کنم و شیر فلکه کپسول را می‌بندم. سرم رامی‌گذارم روی دست‌های بابا .

توی سینه بابا، اکسیژن جایش را به غرور می‌دهد.

امام حسینداستانداستانکداستان کوتاه
بیا تو ،چای دم کردم☕️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید