جاندار بی جان
جاندار بی جان
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

وسط بودن بهترین چیز است


امروز باید همه چیز تغییر کند ،امروز روزش است.دیگر کسی جلال لاکپشت را به یاد نمی آورد،کم کم از ذهن همه پاک می شود ولی باید از اینجا شروع شود. دیگر کسی جلال ,پسر خاله گلبهار را به یاد نمی آورد،همان پسر قد کوتاهی که آرزوی کیم به دلش ماند چون باپول هایی که مادرش میداد فقط به او آلاسکا میدادند از همان زرد های بی مزه.مردم از این به بعد اقا جلال را به یاد می آورند . معلم باشخصیتی که شیک می پوشد و سوار L90 صفر سفیدش میشود.

بچه ها که من را آقا معلم صدا می زنند ،در دفتر هم باید من را آقا جلال صدا بزنند ،طوری رفتار میکنم که مجبور شوند آقا جلال صدابزنند.

صدای دانش آموزان از پشت در بسته هم بلند است،خودشان چطور اذیت نمی شوند؟من در زمان دانش آموزی ام هم زیاد شیطنت نمیکردم و سنگین بودم و زیاد اهل شرکت در صحبت ها نبودم،بچه های کلاس میگفتند من را تحویل نمی گیرند و با من صحبت نمی کنندولی این من بودم که با آن ها حرف نمی زدم ،لزومی نداشت حرف بزنم از آن حرف های بچگانه .

دستی به سبیل نازک و کم پشتم میکشم اخم هایم را توی هم گره میزنم ،راست می ایستم و زل میزنم به دل در.باصدایی بم کرده وعصبانی میگویم:ساکت. خیلی خوب نشد ،ساکت .این بار بهتر بود .از روز اول باید قاطع جلوه کنم.

_آقای عباسی !آقای عباسی جان !چیزی شده ؟

صدای دوستانه ای پیله افکارم را باز می کند.سرم را بر می گردانم .معاون پرورشی مدرسه آقای کاظمی است.مردی همیشه خندان کهموقع خندیدن کمند ابروهایش زه می اندازد .قد بلند با ظاهری کاملا مدرسه ای،شلوار پارچه ای قهوه ای و پیراهن خاکستری .کت وشلوار سرمه ای من که با پیراهنم ست شده ،خیلی از لباس های کهنه شده ی او گران تر است. هیچ تناسبی در او نمی بینم ،قد بلند بیخودی، اصلا قد بلند به چه دردی میخورد جز اینکه پول پارچه پیراهن بیشتری بدهی.

_اقای عباسی !نمیری سر کلاس ؟غبغبی می اندازم و میگویم :چرا میرم ،فقط داشتم یکم فکر میکردم.

_اقای عباسی فقط یکم آروم تر فکر کن چون صداش اومد که گفتی ساکت.

با خنده این هارا گفت.گفت تا شاید احساس راحتی بیشتری داشته باشیم ،ولی نه.نباید وا بدهم ،من شوخی مودبانه را نمی بینم ،منجلال لاکپشت را می بینم ، من دوباره مسخره شدن را می بینم.من آن پسر قد کوتاهی را می بینم که هیچ وقت توی سیزده به در هاوسطی بازی نکرده،وسط بازی نکرده چون کسی بازی اش نمیداد ،کسی آدم حسابش نمی کرد.شاید به خاطر قد کوتاهش.شاید هم بهخاطر کهنه بودن آستین پدرش.

داشتم این زمینِ قدیمیِ خاطرات را شخم میزدم که زد روی شانه ام و گفت:سخت نگیر .منم روزای اول خیلی دستپاچه بودم ،تازه یکداستان معروفی هم داره که تو نشنیدی .ولی همه معلم ها میدونن .انشالله زنگ تفریح تو دفتر برات تعریف میکنم . الان هم دانش اموزامنتظرن برو سر کلاس .

سری تکان دادم ولی از سر رضایت نبود ،فقط این کار را کردم تا برود .امروز مثل تدریس طرح در یک روستای دور افتاده نبود .امروزاولین روز رسمی کاری من است.امروز شروع من است.

وارد کلاس شدم.من را که دیدند ،ساکت شدند.و از جایشان بلند شدند .پسر قد بلند دراز بی ریختی‌که ردیف جلو درست جلوی میز معلمنشسته بود،گفت:بر پا.همه بلند شدندو گفت برجا . وقتی همه نشستند.گفتم:من به شما اجازه نشستن دادم؟ سکوت کر کننده ای فضایکلاس را پر کرد

-تا وقتی من اجازه ندادم ،هیچ کس ،اجازه هیچ کاری نداره ،حتی اگه پسر وزیر اموزش و پرورش باشه،فهمیدید؟

صدایی از ته کلاس گفت:بله اقا.

-گفتم پس چرا هنوز نشستید؟برپا.

همه از هیبت صدای من سریعا از جایشان بلند شدند.

-خب بچه ها اسم من اقای عباسیه.من اینجا برای مسخره بازی نیومدم ،شما هم نیومدید،من اومدم که درس بدم.شما هم اومدید که درسبخونید.پس هر کس کار خودشو درست انجام بده.سر کلاس تا حرف های من تموم نشده ،هیچ احد الناسی اجازه حرف زدننداره،خداروشکر شما کلاس دوم هستید.یعنی مثل کلاس اولی ها نیستید و مدرسه رو میشناسید و میدونید اینجا مهد کودک نیست

بچه ای به موهایی که معلوم بود همین دیروز با شماره صفر زده شده بود و سرش زیادی چاله و ناهمواری داشت گفت:اقا میشه بشینیم؟خسته شدیم.

رو به او کردم و گفتم: تو اسمت چیه پسر جان؟

-ایمان، اقا

-ایمانِ……..

-ایمان شرافتی

تو بیا ردیف جلو بشین من بعد .چون هم دم دست منی هی بزنم تو کله پوکت هم بتونی تخته رو ببینی؟کوتوله بد بخت. خب بچه ها شماباید سال بعد جدول ضرب رو یاد بگیرید چه بهتر که امسال یاد بگیرید.

شروع کردم به نوشتن جدول ضرب.بعد از تمام شدن گفتم:خب شما اینا رو یادداشت کنید تا جلسه بعد حفظ کنید تا من هم حضور وغیاب کنم.

خب:آریا

-حاضر اقا

آدینه

-ما هم حاضریم آقا

بهادری. بهادری؟

-غایبه اقا

-اره اقا نیومده

بیینم این پسر همین بهادری مدیر مدرسه نیست ؟

-چرا اقا

لابد فکر کرده چون پسر مدیره هر کار بخواد میتونه بکنه ،ولی کور خونده .این باید یک التیماتوم ببینه.

جواهری؟

-حاضریم اقا

-اقا میشه ما بریم دستشویی ؟

نه بشین پسر

-اقا خیلی ضروریه اخه .بشین شرافتی بشین

نه،وقتی یه بار میگم نه یعنی نه .پس زنگ تفریح برای چیه؟جای اینکه تو زنگ تفریح دلقک بازی در بیارید یا مثل موش و گربه دنبال همکنید برید دستشویی.

-آقا هنوز زنگ اوله ،ما نرفتیم زنگ تفریح.

-چه بدتر،باید تو خونه می‌رفتید .

حضور غیاب که تمام شد.کار های من هم برای روز اول تمام شد ولی۲۰دقیقه تا زنگ مانده بود.همه چیز به بهترین شکل ممکن پیشرفت.از این موضوع خیلی راضی بودم ولی حواسم بود تا مبادا لبخند رضایتی بر لبم ظاهر شود و از قاطع بودنم کم شود.

-خب از همین ور بلند شید و به ترتیب حروف الفبا بشینید.

بچه ها پس از کمی درنگ بلند شدند و افتادند به جنب و جوش،کلاس پر شد از صدای کشیده شدن میزها و کیف هاو همهمه ی بچه هاشد

-چتونه ؟چرا اینقدر سر و صدا میکنید؟مگه سال پیش الفبا رو یاد نگرفتید؟

-چرا اقا

-تویی که انقدر حاضر جوابی ،چرا خودت از همه بیشتر سر و صدا میکنی؟

-اقا میلانلویی میگه میخواد وسط باشه

-خب باشه این که سر و صدا نداره

-اقا ولی ما میخواییم وسط بشینیم

-چرا اخه ؟چه فرقی میکنه ؟

  • اقا وسط بودن خیلی خوبه. همه میخوان وسط بشینن.

راست میگفت .وسط بودن بهترین چیز است .وسط بودن در وسط بازی .وسط بودن در نیمکت .بچه وسط بودن. وسط بودن در عکسخانوادگی ،همان جایی که جای بچه های خوب و محبوب فامیل است نه مثل من که باید آن گوشه کنار های عکس دنبال خودم بگردم،آکاسیف وسط حسین بستنی که توی آن کیم ها را می گذاشت و من دلم برایشان ضعف می‌رفت .حالا که فکر میکنم وسط بودن بهترینچیز است.

-ولش کنید .برید سر جاهای خودتون بشینید

خب از اون ته شروع کنید .آریا بابات چیکارس؟

-لوازم خونگی داره اقا.

معلوم بود پولدارند‌ کیف گران قیمت، رنگ پوست روشن ،لپ های گل انداخته و موهای لختش .

-جواهری؟

-اقا بابای ما راننده کامیونه

شرافتی چرا سر پایی؟

-اقا اجازه دستشویی داریم .میشه بریم .داریم میترکیم؟

شرافتی این دومین باره که داری این سوال رو میپرسی .گفتم نه ،راستی بهت یاد ندادن وسط حرف بزرگتر نپری؟اصلا بگو ببینم بابای توچیکارس که اینقدر پررویی؟

-اقا بابای ما لوله کشه

میدونی اصلا لوله کش چکار میکنه؟

-اره اقا چکه شیر رو میگیره . خونه ها رو لوله کشی میکنه.جلوی نم دادن رو میگیره.

خوبه اینو یاد داری.

در صدا داد آقای کاظمی بود .گفت که بیرون منتظر است .

-اقای عباسی جان ببخشید مزاحم شدم،فقط من یادم رفت یه چیزی بگم،تو این کلاس شما، این شرافتی مشکل داره یعنی مریضه بایدتند تند بره دستشویی .می‌دونم خودت فهمیده تر از این حرفایی و نیاز نیست بگم ،ولی اگه خواست اجازه بگیره،سخت گیری نکن.

تشکر کرد و رفت.

رفتم توی کلاس.شرافتی دل میزند،هق هق هایش به او اجازه نفس کشیدن نمی‌دادند.کاش آقای شرافتی ،سد ساز بود چون بعید میدانملوله کش ها بتوانند جلوی آبرو ریزی را بگیرند.

داستان کوتاهداستاننوشتنعقده
بیا تو ،چای دم کردم☕️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید