لحظههای درآمیختگی را جنونآمیز دوست میدارم. یک نفس قبل از یکی شدن پدیدهها، لحظهای قبل از غرق شدن در واقعه. به گرگ و میش شب فکر کن، به آن ثانیهای که متوجه چگونگی ادغام تیرگی با روشنایی نخواهی شد. آمیزش آرام و یکنواخت با سکوتی به پهنای هستی.
و یا لحظههای آخر شهریور که سنگین و خرامان در آغوش پاییز میمیرد. در اوج سیال بودن و خنکی، سبز را به زرد میبازد و در شوق خزان بی برگی، جرعه به جرعه جان میبازد.
این آمیختگی جنونآمیز را میپرستم چرا که لحظه مرگ یکی و تولد دیگری در یک نقطه رخ میدهد. پایان یکی و آغاز دیگری. چه چیزی در هستی از این واقعه عظیمتر؟ جدال دو تضاد با یکدیگر در لبه تیغ برای وجود بخشیدن به اتفاقی بکر. شگفتانگیز نیست؟
ای آمیختگیهای عاشقانه، ای پیچشهای تو در تو، عظمت شما در هنگام تلاقی دو نگاه اما، از همه اینها بیشتر است. آن دم که چشمهای دو عاشق در اوج تلاطم و بیقراری، بر هم میافتد و تا رگهای قلب جریان میگیرد، نمیدانی چه شکوهی بر شما حاکم میشود.
ای درآمیختگیهای جنونآمیز، آیا خودتان میدانید یک نفس قبل از رقص دو قو و ترکیب تنشان بر موج دریاچه، جهان برای ثانیهای به احترام شما میایستد؟
ثانیهای قبل از بوسیدن چه؟.. آه ای درآمیختگیها، ثانیهای قبل از بوسیدن را چگونه باید پرستید تا حق مطلب را به جا آورد؟ اصلا تو بگو، کدام درآمیختگی زشت است؟ کدام یکی شدن ترسناک است؟ به ولله که همه چیز در وحدت زیباست.