خواب دیدم رزهای سفید بر ایوان ابدیت روئیده بود و از خون دل ترکیده انارهای انتهای باغ، رگههای قرمز را در خود نقش بستند. سپس چکه چکه انار خونین بر ساقهها کشانده شد و از حیاط خانه زنی دلواپس عبور کرد. چشمهای نگران زن بر سیلاب باریک خون انار افتاد. با اندوه خم شد و جرعهای از آن را نوشید.
اشکهایش که از بو کشیدن پیرهن به جا مانده از یوسفش سرازیر شد، اینبار سرخ بود. آری! خون گریه کرد. سپس تنها یادگار عزیز رفتهاش را در همان جویبار انارین غسل داد. به این خیال که عطر تن یوسفش برای همیشه از سرش شسته شود.
اما انارهای خونین، امانتداران عجیبی بودند. عطر را در خود حل کرده و آنگاه، آبادی به آبادی بر مغز زمین پراکندند. حالا تمام جهان پر بود از سیلاب انار خونین دل با بوی معشوق رفته.
زن، سرمست و بیتاب به سوی ناکجا میدوید تا بلکه دیگر بویی در فضا نباشد. دلش میخواست در خلا کز کند. در آن سوی خوابم، دیدم که مردی قامت خمیده، خمار سنگینی داشت. در دل آرزوی یک جام خون میکرد تا به یاد لبهای زن از دست رفتهاش بنوشد.
پاهایش،لنگان لنگان جاده را بلعید و به راه افتاد. خط باریکی از خون با بوی ایام آشنایی را یافت. نیازی به خم شدن برای نوشیدن نبود. او خود خم بود و شکسته. جامش را در خون انارها زد و نوشید و نوشید. هفت پیاله هفت خط نوشید.
آنقدر از ترک دل انارها نوشید تا به سمت خلا راه افتاد. در حقیقت خلا او را به خود میکشاند. عجبا! کشش خلا؟ در یک قاب از خواب عمیقم، زنی میدوید و در قاب دیگر مردی تلو تلو میخورد. خلا بیبازگشت بود و مکنده. هر دو را مکیده بود تا در یک نقطه از سرنوشت بالا بیاورد.
در انتهای خوابم، در نقطه وصال، خلا غروب کرد. تا دست مرد به سمت زن پناه شد از خواب پریدم. گویا رسیدنها در خواب نیز ممکن نیست...