رفتنت، هولناکترین فعل صرف شده بود. به اندازه تصمیم به اتمام عظیم بود و به اندازه برنگشتنها، سوزاننده. ای از دست رفته و هرگز برنگشته، بگذار برایت از عظیمت درد رفتنهای ناگهانی بنویسم.
روز وداعمان، سوزی عجیب در سینهام درست ثانیههای آخر قبل از خداحافظی جریان گرفت. تمام وجودم را بلعید. من از گداختهشدن ناشی از قبل رفتن، بلعیده شدم و در حال مردن با چشم باز بودم.
همه جوانب جهان از کار افتاد. زمان و ضربان قلبم برای ثانیهای ایستاد. یخ از روحم دمیدن گرفت. آری! جهان زمستان شد و من بی پناهی آواره که در برفهای نامرئی اتاق مدفون شدم.
حالا تو یک ثانیه است که رفتهای و من در این گوشه مه آلود دنیای کبودم، یک عمر است که مردهام. عزیز دل خونینم، رفتنت از زیر پوستم آغاز شده و سلول به سلول، ترک شدن را در من گسترانیدی.
ثانیه دوم آغاز شد تا شلیک شوم به قهقرای نبودنت. تیر نبودنت از این ثانیه، درست بعد از مردنم به قلبم نشست. من بعد از زخمی شدن با تیر واقعیت در خط زمان خونریزی کردم. به خودم برگشتم و زمان را لمس کردم. زنده بودم و مبهوت.
برای رفتن به ثانیههای بعدی نبودنت پا نداشتم. مگر تو پاهایم را نیز برده بودی؟ صبر کن! لعنتی تو همه چیز را برده بودی جز من.
امروز از اولین ثانیه رفتنت، سالها گذشته است. ای درد عمیق و شیرینم، رفتنت گرچه هولناک بود و عظیم، گرچه مرا به هزار جهت از مردن و زنده شدن کشاند، اما دوستش میدارم.