نجوا
نجوا
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

پاییز میگه رها کن🍁🍂

دقیقاً سه روزه که فهمیدم چه رشته و چه دانشگاهی قبول شده. وقتی اسمش رو روی بنر پارک دیدم، از هیجان دست‌ و پام یخ زد و احساس کردم خدا از بالا داره منو نگاه می‌کنه. از اون روزهایی بود که حس کردم خدا هم نگاهی به من انداخته و متوجه شده که هستم. خیلی ذوق‌زده و فوق‌العاده خوشحال بودم؛ قلبم تندتر می‌زد و به قول معروف، واقعاً روی ابرها بودم. کلمات نمی‌تونن خوشحالی منو بعد از چندین سال و سختی و تحت فشار بودن

شاید فکر کنید من الان نشسته‌ام و موفقیت رو جشن می‌گیرم؛ اما در واقع اینطور نیست. من دارم شکست رو به تماشا می‌نشینم و همون رو جشن می‌گیرم.

وقتی عکس نتایج رو دیدم و فهمیدم کجا قبول شده، علاوه بر اینکه دست و پام یخ زده بود، یه انرژی عجیبی هم گرفتم و سریع شروع کردم به حرکت. دنیا برام رنگ تازه‌ای پیدا کرده بود، رنگ زیبای زندگی... دنیایی بدون عذاب وجدان و استرس. یک دنیای بدون...

تا سر خیابون طاقت نیاوردم و زنگ زدم به مامانم تا خبر رو بدم. از هیجان زیاد نمی‌تونستم درست حرف بزنم؛ صدام پر از شادی و خوشحالی بود. دلم می‌خواست با صدای بلند بخندم ولی خب، وسط خیابون نمی‌شد. به مامانم گفتم: "یادته عمه می‌گفت دانشگاه شهرمون ارزشی نداره؟ چقدر طعنه می‌زد؟" مامانم هم گفت: "دیدی؟ تو چیزی نگفتی ولی خدا انتقامتو گرفت."

(توضیح اینکه "عمه" در اینجا یه اسم مستعاره، و شهر ما هم یه شهرستانه. عمه همیشه می‌گفت دانشگاه‌های اینجا ارزش ندارن.)

عمه همیشه سرکوفت می‌زد که دانشگاه شهرستان به درد نمی‌خوره. اما این فقط یه طعنه ساده نبود؛ داستان از وقتی شروع شد که دختر عمه‌ام به مدرسه تیزهوشان رفت و کم‌کم اعتماد به نفسش اوج گرفت، چون تیزهوشان قبول شده بود و از دید خودش و اطرافیانش خیلی از ما برتر بود، و نه فقط برتر، بلکه خیلییی برتر!

البته باید بگم که تعریف و تمجیدهای بی‌پایان اطرافیان هم بی‌تأثیر نبود. اونقدر بالا بردنش که آدم از شنیدن این حرف‌ها حوصله‌اش سر می‌رفت. هر جا که می‌رفتیم، عمه و شوهر عمه از دختر درس‌خوان و پرتلاششون تعریف می‌کردند. انگار هر مجلس که می‌رفتیم، باید داستان موفقیت‌ها و درس‌خوندن‌های دختر عمه رو می‌شنیدیم و تهش چیزی جز سرگیجه و دل‌زدگی نصیبمون نمی‌شد.

اما کاش فقط همین بود. هر بار دختر عمه رو به‌ عنوان نمونه‌ای موفق توی سر بچه‌های فامیل می‌زدند. همیشه می‌گفتند: "ما چقدر برای دخترمون خرج کردیم، بهترین معلم، بهترین آموزشگاه، بهترین خوراک، بهترین لباس‌ها رو براش گرفتیم." و از ما می‌خواستند همون‌قدر برای بچه‌هامون خرج کنیم. کسی نبود که بگه خب اگه کسی پول داشته باشه، قطعاً برای بچه‌اش خرج می‌کنه! خانواده‌اش هم که پولدار بودند، مرتب پز می‌دادند و در هر جمعی، پدرش از نابغه بودن دخترش حرف می‌زد. می‌گفت قراره دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول بشه و پزشکی بخونه، و اگه قبول بشه، ما هم خونه‌مون رو می‌فروشیم!

توجه کنید که این داستان‌ها از وقتی شروع شد که دختر عمه در دوران راهنمایی (متوسطه اول) به تیزهوشان قبول شد. یعنی از همون موقع، حرف از دانشگاه رفتنش و نابغه بودنش بود.

بنده خدا، دختر عمه دیگری هم داشتیم که هم‌سن همون دختر بود ولی تیزهوشان قبول نشده بود، و اون هم کلی حرف شنید... سال‌ها گذشت و ما این حرف‌ها رو قورت دادیم تا اینکه دختر عمه جان به دبیرستان رسید و رفت رشته تجربی. یه روز گفت: "نمی‌دونم بین تخصص قلب بخونم یا مغز!"

بعدش که زمان کرونا شد، بالاخره گوشی‌دار شد و دیدیم تو این میان با پسر عمو جان چت‌هایی هم داشته... حرف‌هاش هم عجیب بود، مثلاً می‌گفت: "از فلان مجله می‌خوان با من مصاحبه کنن! معلمم گفته تو خیلی باهوشی و حیفی!" و از این دست تعریف و تمجیدها...

شاید باور نکنید، اما اینقدر گفته بودن که "بااستعداد و نابغه" است که وقتی سال اول کنکور داد، من رتبه‌های برتر یک تا ده رو نگاه می‌کردم! چون می‌گفت رتبه برتر می‌شه... و هنوز که قبول نشده بود، ولی از قبل برای ما فخر می‌فروخت و غرورش هم بالا بود.

سال اول که قبول نشد، حتی بادش نخوابید! عمه می‌گفت: "همه که سال اول پزشکی و دندان نمیارن! دختر من سال بعد دندان‌پزشکی قبول می‌شه!"

به قول مامانم، "حرف پیش می‌زنن!" یعنی جلو جلو حرف می‌زنن برای چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده!

ماجرا از جایی شروع شد که معلوم شد دختر عمه ما با پسر عمو جان در حال چت کردن هستن و حتی بالای کوه هم با همدیگه دیدار دارن! قبل از اینکه همه متوجه بشن، من به دختر عمه گفتم: "این کار اشتباهه، طرف فامیله، آبروت میره!" ولی اون گفت: "نه، یه چت ساده است! هر کی بخواد می‌تونه گوشیمو ببینه!" بعد، روز سیزده به در، دختر عمه و پسر عمو بچه‌های فامیل رو جمع می‌کردن و می‌گفتن: "بچه‌ها بیایید بازی کنیم!" و می‌رفتن بالای کوه. مامان من هم یه روز رفت و محترمانه به عمه‌ام گفت: "مواظب دخترت باش!" عمه جواب داده بود: "هیچی نیست، با بچه‌ها رفته." مامانم هم روش نشد بگه "پس اون پسر چیه که همراهشه؟"

بالاخره تو فامیل پیچید که فلانی و بهمانی رو بالای کوه در حال کاری غیرمترقبه دیدن، البته در حد یه ماچ و بوسه. متاسفم برای فکر منفی که ممکنه به ذهنتون بیاد، ولی ماجرا همین بود.

دختر عمه‌ام عصبی شد و گفت: "اصلاً همچین چیزی نبوده، اینا دروغ محضه!" ولی کار از کار گذشته بود و همه دیده بودنش. بعد از این ماجرا، عمو از عمه خواستگاری کرد، ولی با جواب منفی روبه‌رو شد. عمو هم عصبی شد و گفت: "اگه دخترت نمی‌خواسته، پس چرا پسرمو سر کار گذاشته؟ چرا شب‌ها با هم صحبت می‌کردن؟ اون همه چت چیه پس؟"

دختر عمه‌ام هم جواب داد: "من قراره کانادا برم، اون اصلاً در حد من نیست!" و هزاران حقارت دیگه نسبت به پسر عمو روا داشت. زن‌عمو و پسر عمو اشک می‌ریختن و خدا همه چیز رو می‌دید.

وقتی من از دختر عمه‌ام فحش و تحقیر و طعنه شنیدم هم، خدا می‌دید. یادم میاد که به مادرم با صدای بلند و پر از غرور گفت: "آینده منو می‌بینین، آینده شما هم می‌بینین!" یعنی اینکه بچه‌های تو هیچ چیزی نمی‌شن و من در آینده دکتر می‌شم، بورسیه کانادا می‌گیرم و تو بهترین دانشگاه کشور درس می‌خونم.

یه حرف دیگه‌اش هم این بود که به من می‌گفت: "تو بیست و چهار سالتهههه..." با یه کشش خاص در لحنش، انگار می‌خواست بگه که من هیچی نشدم. وقتی عصبی شد، حتی به پدرم، که هیچ دخالتی نداشت، فحش داد، فقط چون دختر عمه پرش کرده بود. ولی من به خاطر خدا و اینکه از برنامه "زندگی پس از زندگی" دیده بودم که عاقبت کار بد چیه، جوابش رو ندادم.

حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم خدا برام جبران کرده. به قول معروف: "خدا خود بهای شکسته‌دلان است."

دختر عمه ما اینقدر از کانادا حرف می‌زد که من هم به خودم می‌گفتم وقتی رفت، کمکم کنه تا منم برم اونجا. اما وقتی که به کلاس‌های نهج‌البلاغه رفتم، فهمیدم چه اشتباهی کردم و باید به خدا امید داشته باشم، نه به خلق خدا. حالا به سادگی اون روزهام می‌خندم و تعجب می‌کنم که چطور اینطوری فکر می‌کردم.

خلاصه، اینقدر فخر می‌فروخت و غرور داشت که ما فکر می‌کردیم حتماً رتبه برتر کنکور میشه. اما نشد! سال اول پشت کنکور موند و سال دوم هم در نهایت پرستاری شهرستان خودمون رو قبول شد. این اتفاق برای کسی که چندین سال در فامیل جار زده بود که "نخبه و تیزهوشانی" هست و قصد داره در دانشگاه تهران پزشکی بخونه و بعدش هم به کانادا بره، یک شکست بزرگ بود.

مادرش، که سال‌های سال با صدای بلند و اعتماد به نفس می‌گفت دانشگاه شهر ما خوب نیست، حالا باید قبول کنه که دخترش دقیقاً تو همون دانشگاه شهر خودمون قبول شده. تمام اون پزهایی که بابت خرجی که برای دخترش کرده بود می‌داد، حالا بی‌اثر شده بود.

دختر عمه‌ام حتی خودش هم می‌گفت: "عقب‌افتاده‌ها هم پرستاری قبول می‌شن!" و حالا خودش تو همین رشته قبول شده... تو یه دانشکده کوچیک، جایی که اطرافش پر از بیابونه!

و در نهایت بگم، پرستاری رشته بدی نیست. این حرفا رو فقط برای کسی می‌زنم که سال‌ها تو فامیل به ما گفته بود رتبه برتر میشه و پزشکی می‌خونه. حالا نتیجه اون همه ادعا و فخر فروشی اینه.

به قول یکی از اقوام، "اگه اون دندون‌پزشکی یا پزشکی قبول می‌شد، کی می‌خواست باهاش سر کنه و طاقت فخر فروشی‌هاشو بیاره؟!"
و حالا شاید فکر کنید که دیگه غروری براش نمونده؟! سخت در اشتباهید! چون هر روز به غرورش و حتی به آرایشش اضافه می‌شه...

البته دلایل این غرور هم زیاده، ولی حجم این نوشته دیگه به پایان رسیده، وگرنه براتون تعریف می‌کردم!

و در آخر بگم من از این خوشحالم که من خنگ و کودن نبودم و اینها همش حقارت اون ها بود که سعی میکردن به ما القا کنن
در واقع این کلمات رو نمیگفتن ولی حرف های میزدنن که خودت چنین برداشتی رو کنی مثل اینستا‌گرام که با خودت میگی چقدر زندگی اونا خوبه و...

دلنوشتهنوشتنداستانزندگیپاییز
Students for always
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید