در جنگ بود.
زمان زیادی هم از آن میگذشت...
جنگش نه کشته داشت و نه زخمی
و نه
یک شاخه رز قرمز...
حتی محض رضای خدا یک پیروز...
پشت سرش هیچ یگانی
قدم رو نمیرفت...
او جنگ را از قبل باخته بود...
عملاً داشت میجنگید که به
اسکلتهای خوابیده
در صحنه جنگ،
ثابت کند هنوز هم مرد
شجاع و قویدل میدان است...
ولی کسی نبود که برایش دست بزند...
فقط یک مشت استخوان
بیجان
و خسته
از یک نبرد بیحریف...
هر جا میرسید فریاد میزد:
"من هنوز هم مثل سابق
قوی هستم،
نه آنطور که مرا ضعیف
و پیر صدا میکنند..."
راست هم میگفت؛
قیافهاش که ۳۰ سال داشت،
اما دلش،
قلبش،
و صورتش، یک هفتاد
و شاید هشتاد سالی عمر کرده بودند...
یکی از راه رسیده بود،
قلبش را ربوده بود،
در دستش گرفته بود،
مهر ورزیده بود،
نوازش کرده بود،
وابستهاش کرده بود،
بعدش هم دلش را
جلوی چشمانش گرفت؛
دو انگشتی گرفت و پارهاش کرد...
بعدش هم برگشت و توی صورتش،
که حالا غرق در
شرههای خون بود،
فریاد زد؛
اما گوشهایش از
صدای جانخراش نالههایش
هنوز داشت میسوخت...
نفهمید او کی رفت، ولی
هنوز جای رفتنش،
و جایی که
چادر زده بود و آتش روشن کرده بود
تا گرم شود
و جان بگیرد
و سرپناهی داشته باشد،
روی دلش سنگینی میکرد...
بعدش هم که دست و پا گرفت،
قلبش را پس گرفت،
و این را کشت و رفت...
او، این را طوری کشت
که فکر نکنم
حالا حالاها کسی بتواند
احیایش کند...
دست آخر هم او داشت
در جنگ بیرقیبش،
در رقابت با خودش،
از خودش میباخت...
خود او، در خود او، با خودشان میجنگید...