آدام و دو روز زندگی
قسمت اول: آدام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میخواست که از خانه خارج شود.
باز هم مثل همیشه،
پالتوی مشکیرنگش را پوشیده بود،
عینک گردش را به چشم زده بود.
بوی نان تازهای که از پنجره میآمد،
دماغش را قلقلک میداد.
چترش را برداشت،
کفشش را پوشید و آماده شد تا برود،
قدمی بزند و هوایی تازه کند...
از خانه خارج شد.
روزنامهی هفته جلوی پایش افتاده بود،
اما روزنامهی حوادث بود...
آدام نمیخواست کام خودش را
با حوادث تلخ کند.
آدام: گور بابای روزنامه! هیچ چیزی امروز حال خوش منو به هم نمیریزه.
روزنامه را نادیده گرفت و رفت،
اما آرزو میکنم کاش آدام،
روزنامه را میخواند...
آن روز حال و هوای شهر
در پیش چشم آدام متفاوت بود...
برخلاف دیگر روزها، حتی هوا
ابری هم نبود؛ چه برسد به باریدن باران...
پرندگان چهچهه میزدند،
آفتاب در نگاه آب میرقصید،
صدای خندهی کودکان،
کل خیابان منتهی به پارک را پر کرده بود...
خیابانهای شهر عجب تمیز بود...
آدام نفسی عمیق کشید.
آدام: بالاخره یک آخر هفتهی دلچسب.
چی میشه اگه بقیهی آخر هفتهها هم
همینقدر دلچسب و دلانگیز باشه؟!
--بلندپروازی نکن، آدام...--
راهش را به سمت کافهی کنار پارک کج کرد.
آدام: کافه پارک؛ همیشه یه قهوهی تازه
منو حسابی سر حال میاره...
در را باز کرد.
صدای زنگولهی بالای در، که آخرین خاطره از
بزرگترین کشتی جنگی غرقشدهی شهر
از زمان جنگ جهانی دوم بود، او را به یاد
پدرش انداخت...
جیکوب؛ پدر آدام...
بالاترین درجهی نیروی دریایی را داشت
و کاپیتان این کشتی و تیم جنگیاش بود، اما...
آدام هم بیشتر از این
از پدرش نمیدانست...
فقط عکسهایش را دیده بود...
قهوهاش را گرفت تا ببرد.
رفت و در پارک روی صندلی چوبی
زیر سایهی درخت افرای بزرگ نشست...
چشمهایش دور پارک میدوید،
دنبال چهرهای آشنا میگشت تا کمی
خلوت کند، اما کسی نبود...
چند دقیقهای گذشت و آدام
میخواست از جایش بلند شود
و برود به زندگیاش برسد...
پالتو را از روی صندلی برداشت.
صدای نازکی گفت: اینجا جای کسی نیست؟
آدام سرش را برگرداند
تا ببیند چه کسی بود که این سؤال را پرسید.
آدام: نه، نه... جای کسی نیست.
چهرهی دختر به چشمش آشنا نبود،
یا تازه به این شهر آمده بود،
یا مسافر بود...
دختر: من کیسی هستم.
آدام که منتظر نبود صحبتی از
سمت دختر بشنود، گفت:
آدام: ممنونم... نه، چیز... منم آدام هستم.
سوتی داده بود!
از کارش خندهاش گرفت.
کیسی: خیلی بامزهای، آدام!
لازم نیست دستپاچه بشی...