
•: داستان زیر به شکل داستان «درون یک دلقک» نوشته شده است. چنانچه به موضوعات درون منِـــ ما علاقه ندارید، لطفاً خودتان را به یک فنجان چای ۵ دقیقهای دعوت کنید! :)

و ما از پسِ پیدایش نور، پیدا خواهیم شد!
آه، چقدر چقر و بد بدن بود.
تسلیم هم نمیشد!
ولی بالاخره باید یادمیگرفت که،
درد قطع شدن شاخک زمین،
از درد قطع شدن سرش بیشتر بود.
مردک روانی!
نمیدانم نجار بود یا الکی الکی،
داشت تنه درخت ها را به زمین میکوبید.
وقتی درخت افتاد، صدایش را شنیدم؛
خیلی بلند بود!
خاک میلرزید ولی مردک میخندید!
صدای شکستن لانه پرنده را شنیدم؛
جوجهاش زیر درخت مانده بود و
جیغ میکشید...
درست است ارتشی بودم ولی
احساساتم زنده بود!
نه برای این بیگناهان ریاکار؛
بلکه برای بی صدایی پرنده دلم میسوخت...
ببینید، من سعی کردم با او حرف بزنم!
اما گوش نمیداد...
قدم نحسش را مثل یک خوک کثیف،
از پای یک سبز زنده، به پای دیگری میکشید؛
البته من از دور صدایش میکردم!
و شایدم صدایم را نشنید...
برایم مهم نبوده و نیست؛
این آدمها، باید تاوان همهچیز را بدهند...
گردنش را هدف گرفتم و
یک دارت خوابآور به سمتش شلیک کردم؛
قسم میخورم فقط میخواستم توجیهش کنم!
پس او را پشت ماشین انداختم
و تا کلبه چوبیام در اواسط جنگل،
از آنجا دور شدم...
هوای خوب اینجا مرا به وجد میآورد
و اینکه آدمها میخواهند آنرا
با یک مشت تپه خاکستر
از گناهانشان آلودهاش کنند،
دلم را آزرده میکند...
یک قوری پر از چای سبز آماده داشتم؛
برای یک مهمان ویژه!
البته نه این مردک...
روی صندلی چوبی گذاشتمش
و صبر کردم تا تصمیم بگیرد بیدار شود.
هاج و واج بود و چشمهایش،
دور کلبه میدوید و نگاه میکرد.
فکر میکنید نپرسید اینجا کجاست
و از این سوالات بی معنی؟
چرا! پرسید.
ولی مگر همیشه باید جواب آدمها را داد؟
پایش را به زمین بسته بودم!
صندلی هم زنجیر شده بود به زمین...
برایش یک لیوان چای ریختم
ولی این ناسپاس، آنرا روی زمین ریخت!
حتی از دستم لیوان را نگرفت!
خیلی ناراحت شده بودم و
واقعا از هر چه امید بود ناامید شدم...
سرم را به نشانه تاسف تکانی دادم
و گفتم: هعی... چای دوست نداری؟
جوابی نمیداد...
یک لیوان دیگر ریختم؛
باز روی زمین ریخت!
لیوانی پر از چای سبز؛ داغ و لب سوز!
لیوان بعدی را ریختم
ولی نه برای او؛
آنرا توی صورتش پاشیدم...
صورتش قرمز شده بود؛
داشت تول های قرمز و بزرگی میزد...
با دهان بسته شده داشت التماس میکرد!
گفتم: ببخشید، صدات رو نمیشنوم؛
بازم چایی میخوای؟
اشتیاقش انقدر زیاد بود که ایندفعه،
کل قوری را توی صورتش خالی کردم...
هنوز صدای گوش نواز تشکرش،
توی ذهنم مرور میشود.
یادم رفت بگویم که دست هایش
را به سقف زنجیر کرده بودم!
ببخشید، آدم فراموشکاری هستم...
قرص های ضدفراموشی دکتر هم،
درست حسابی کار نمیکند...
چشمهایش را بسته بود و منم بدم میآید
با کسی حرف بزنم و به من نگاه نکند؛
مجبور شدم با گیره لباس چشمهایش را،
باز نگهدارم و احمق باز هم من را نمیدید!
فکر میکنم کور شده بود...
یادش بخیر، آن زمان های قدیم،
مادرم همیشه میخواست جراح چشم بشوم؛
ولی چه کنم فرصتش را نداشتم...
اما الان یک نمونه زنده داشتم!
ولی بی حوصلگی سبب شد
با یک چاقو چشمهایش را درجا
از کاسه خارج کنم...
حالا که فکر میکنم، جراح چشم هم
عجب کار جالبی انجام میدهد!
داشت دوباره میخوابید که
محکم زیر گوش های بادکردهاش گذاشتم.
التماس هایش رنگ تمایل به بخشش را داشتند...
ولی میشنیدم که پرنده میگفت:
بخشش لازم نیست
و خودم ادامه جمله را با
تا سر حد مرگ با او بازی کن کامل کردم!
پرشی به ردپای اول: پیدایش نور