
دهمین قهوهی تلخ را جلوی دخترک میگذارد و با کنجکاویای که خواهناخواه به جانش افتاده بود، به او خیره میشود.
نمیدانست باید حال او را بپرسد یا خیر.
دخترک حوالی ساعت ۳ با حالی پریشان به کافهاش آمده بود و تا به الان، با سکوت فقط به نقطهای خیره شده بود؛
و تنها زمانی صحبت میکرد که درخواست قهوهی تلخ دیگری میداد.
بعد از کمی صبر، بالاخره تردید را کنار گذاشته و حال دخترک را میپرسد.
تنها چیزی که آن لحظه توجهش را جلب میکرد، چشمان درشت مشکیرنگش بود که حالا تبدیل به دو کاسهی خون شده بود؛
و مژههای خیس و بلندش که آنها را احاطه کرده بودند.
منتظر میماند تا پاسخی دریافت کند، ولی چندی بعد، دخترک با سرعت از جایش بلند میشود،
هزینهی ۱۰ قهوه را حساب میکند و جوری از آن کافه دور میشود که گویی هیچوقت پایش را به آن کافه نگذاشته است.
رفت و نفهمید که پسرک در همان تایم محدود، گوشهای از دلش را با دیدن چشمان درشت او، پیش دخترک جا گذاشت.
باران میبارید و همه دنبال سرپناهی بودند تا بتوانند از بارانی که با بیرحمی بر تنشان شلاقهای سفت و سختی میزد، فرار کنند.
همه به جز دخترک سیاهپوشی که گویی در این دنیا نبود.
میرفتند و تنه میزدند به دختر مظلومی که شاید آن لحظه تنها یک شانهی امن میخواست تا بتواند به آن تکیه کند.
ولی خب، چه کسی میدانست او چه دیده و چه بر سرش آمده بود که بیاید و آرام دل خستهاش باشد؟
اصلاً دیگر او میتوانست به چه کسی اعتماد کند، وقتی که آرامِ دل خستهاش مسبب حال خرابش بود؟
آرام جانی که برای خوشحالیش هر کاری میکرد...
و چه مظلومانه، عاشقانههایش را خرج او میکرد.
او بلد نبود کارهای بزرگی بکند،
ولی برایش غذاهای مورد علاقهاش را میپخت و برای سورپرایز کردنش میبرد.
مثل امروز که فقط قصد خوشحال کردنش را داشت...
و چه به راحتی آن بلدوزر دیوصفت، کاخ آرزوهایش را خراب کرد.
کاش میتوانست حرفهایش را فراموش کند...
و چه دردناک بودند صداهای ذهن خستهاش :)
یادش میآید که هر وقت او را در آغوش میگرفت، به او میگفت:
«تنها وقتی که نباید از هیچی بترسی، وقتیست که در آغوش منی.»
و چه راحت، همخانهای را به خانهی امنش راه داده بود.
به یاد آورد بوسههایی را که عشق را به او تزریق میکردند،
و علامت سوال بزرگی در سرش به وجود میآمد:
آیا آن بوسهها عشق را به آن دخترک مویبلوند با چشمان آبی اغواکنندهاش هم تزریق میکند؟
تکتک خاطراتش را به یاد میآورد و هر بار، بیشتر از بار دیگر،
طغیان میکرد دریای آشوب دلش.
کی میدانست چه اتفاقی برای دخترک مظلومم میافتد؟
یا کی میدانست قرار است چه موقع دست بر زانوهای دردناکش بگذارد و از جا بلند شود؟
ولی این را میدانم که زمان میگذرد:
چند هفته،
چند ماه،
شاید هم چند سال...
ولی میگذرد و میرسد به نقطهای که تاوان دل کوچک و شکستهی دختر نازم را میگیرد.
آری، من معتقدم به حرف بزرگانم که میگفتند:
«زمین گرد است و هر چه کنی، همان بر سرت میآید.»
پس بیاییم مهربان باشیم و مهربانی کردن را یاد بگیریم،
تا مهربانی کنیم و مهربانی ببینیم. :)
ممون میشم نظراتتون رو باهام به اشتراک بگذارید ☘️