
شهر سکوت
فصل اول -شهر سکوت و تولد رهبر
بخش اول: ورود به شهر و قانون سکوت
جاده باریک و خاکی از میان جنگلی فشرده میگذشت و به شهری کوچک در دل سبزی ختم میشد؛ شهری که انگار سالها بود از نگاه دنیا پنهان مانده است. ماشین فرسودهای که الکس رانندگی میکرد، با آخرین توان خود از میان درختها بیرون آمد و روی آسفالت ترکخورده ورودی شهر ایستاد.لیلا، همسرش، کنار او نشسته بود و با چشمانی خسته اما امیدوار به خانههای ساکت و ساده نگاه میکرد. سام، پسر کوچکشان، در صندلی عقب نشسته بود و چیزی از سنگینی فضای شهر نمیفهمید. الکس نفس عمیقی کشید؛ این شهر، آخرین امید آنها بود برای شروعی تازه، دور از شلوغی، دور از شکستهای گذشته.خانهها کوتاه و نزدیک به هم بودند؛ دیوارها ساده، حیاطها کوچک و پنجرهها محتاطانه بسته. سکوتی غریب در هوا معلق بود؛ مردی میانسال، با موهای جوگندمی و چهرهای آرام اما نافذ، جلوی خانهای قدیمی ایستاده بود؛ انگار از مدتها پیش منتظر همین ماشین و همین خانواده بوده است. او خود را دایر معرفی کرد؛ کسی که قرار بود این خانه را به آنها بدهد.خانهای که در اختیارشان گذاشت، قدیمی اما محکم بود؛ دیوارهای سفید، کف چوبی، پنجرهای که رو به گوشهای از جنگل باز میشد. دایر کلید را در دست الکس گذاشت و با لحنی آرام ولی سنگین توضیح داد که اینجا «قانون سادهای» وجود دارد؛ قانونی مربوط به شب و سکوت. توضیحش کوتاه بود، بیشتر شبیه اشارهای گذرا تا شرحی کامل. بعد، آنها را با خانه و شهر تنها گذاشت و رفت.شب که فرود آمد، خانه در تاریکی ملایمی فرو رفت. لیلا، خسته از راه و جابجایی، روی مبل دراز کشید و سام در اتاق کناری نشسته بود تا خواب بر او غلبه کرد. الکس، در سکوت، میان اتاقها قدم میزد و گاهی زیر لب چیزی میگفت؛ شاید شوخی تلخی درباره قانون سکوت شهری که هنوز نمیشناخت، شاید غرزدنهای آرامی که به خودش مربوط بود. برای او، این کلمات چیز مهمی نبودند، اما در جایی ورای فهمش، هر کلمه وزن دیگری پیدا کرده بود.نیمهشب، نور خانه برای چند لحظه لرزید؛ انگار چیزی در هوا تکان خورده باشد. الکس، که هنوز کاملاً به خواب نرفته بود، صدای قدمهایی بیصدا را احساس کرد. وقتی در را باز کرد، دایر را دید که بدون کوچکترین صدایی در آستانه ایستاده است. حضورش انگار نه از زنگ در آمده بود و نه از کوبیدن، فقط ناگهان آنجا بود؛ مثل سایهای که تعلقش به نور و تاریکی نامعلوم است.دایر با اشاره از الکس خواست همراهش بیاید. او را به بیرون خانه برد؛ هوای شب سرد بود و جنگل، سیاه و فشرده، چون دیواری زنده شهر را در بر گرفته بود. مرد میانسال جلوی دهان الکس را گرفت، نه با خشونت، بلکه با قاطعیتی که فضای اطراف را سنگینتر میکرد. سپس تخته کوچکی را که همراه داشت بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد.جملهها ساده بودند، اما معنایشان از هر تهدیدی که الکس تا آن روز شنیده بود، سنگینتر بود:
«اگر شب، بین ساعت ده تا پنج صبح، حتی یک کلمه بر زبان بیاوری، خانوادهات خواهند مرد. تو موظفی این قانون را به همه مردم شهر برسانی. اگر بیش از بیست نفر بمیرند، این قانون برای همیشه تثبیت میشود.»الکس بین ترس و خشم گیر کرد. بخشی از وجودش باور میکرد که این مرد، چیزی را میداند که دیگران نمیدانند؛ بخشی دیگر نمیتوانست بپذیرد کسی حق داشته باشد دهان او را اینگونه ببندد. واکنشش در نهایت شبیه واکنش انسانی بود که میخواهد در برابر تحقیر و ترس مقاومت کند: چند کلمه با صدای بلند گفت؛ نه برای اینکه منطقی پاسخ داده باشد، فقط برای اینکه حس نکند تسلیم شده است. شاید خندیدن خفیفی هم کرد، شبیه تمسخری گذرا.در همان لحظه، در اتاق سام، چیزی نامرئی تصمیمش را گرفته بود. پسرک در خواب عمیق، حرکتی کوچک کرد، دهانش نیمهباز ماند، نفسش قطع شد و چشمهایش بدون فرصتی برای خداحافظی خاموش شدند. وقتی الکس با اضطراب به خانه برگشت، سام را بیجان روی تخت دید؛ بدنی کوچک و بیحرکت، دهانی که کلمهای ناتمام را برای همیشه در خود نگه داشته بود.دایر ناپدید شده بود؛ تنها رد حضورش یادداشتی کوتاه روی میز بود که الکس را به هشدار جدینگرفتهاش متهم میکرد:
«ببین الکس، نباید حرف میزدی. شبها از ساعت ده تا پنج صبح، اگر صدایی از تو در بیاید، زنت خواهد مرد و تنها خواهی ماند. این قانون را فقط برای تو نگذاشتم؛ تو موظفی در روز این قانون را به مردم برسانی. اگر بیشتر از بیست نفر در این شهر بمیرند، این قانون دائمی میشود.»از آن لحظه به بعد، برای الکس، سکوت دیگر فقط قانون عجیب شهری جدید نبود؛ به مرز میان زندگی و مرگ تبدیل شده بود، مرزی که خودش ناآگاهانه از آن عبور کرده بود.
بخش دوم: اعدام جمعی و تثبیت ترس
صبح، نور سرد روز روی کوچههای باریک شهر و پنجرههای بسته افتاد. خبر مرگ سام آرام و سنگین میان مردم پخش شد؛ زمزمههایی که از خانهای به خانه دیگر میرفت. الکس، با چهرهای رنگپریده و چشمانی فرورفته، تصمیم گرفت حقیقتی را که میدانست با دیگران در میان بگذارد. شاید بخشی از او هنوز امیدوار بود که هشدار دادن، جلوی تکرار این کابوس را بگیرد، و شاید هم میخواست از زیر بار احساس گناهی که او را له میکرد، اندکی رها شود.در میدان کوچک شهر، مردان و زنان، پیرها و جوانها، دور هم جمع شدند. الکس آنجا ایستاد و ماجرای شب گذشته را تعریف کرد؛ از تهدید دایر، از قانون سکوت بین ساعت ده تا پنج، و از مرگ ناگهانی پسرش درست پس از شکستن این قانون. برای خیلیها، این حرفها عجیب و غیرقابلباور بود. نگاههای متعجب، خندههای کوتاه، شانه بالا انداختنها و جملات نیمهجدی، فضای میدان را پر کرد. برای آنها، این داستان بیشتر شبیه هذیان مردی عزادار بود تا حقیقت.در میان جمع، چهرههایی هم بودند که نمیخندیدند؛ کسانی که ترس را در عمق چشمهایشان میشد دید. آنها شهودشان را جدی میگرفتند و حس میکردند این شهر، چیزی را در خود پنهان کرده است. اما صدای جمعیت، حتی وقتی آرام است، قویتر از صدای چند نفر معدود است؛ و در نهایت بیشتر مردم به خانههای خود برگشتند و روزشان را با همان عادت همیشگی ادامه دادند: با حرفزدن، بحثکردن، غرزدن و خندیدن.شب دوم، شهر چهرهای دوگانه پیدا کرد. در بعضی خانهها، چراغها خیلی زود خاموش شد، ساکنان در سکوت روی تختها دراز کشیدند، انگار حتی از صدای نفس خود هم هراس داشتند. در خانههای دیگر، گفتوگوها ادامه داشت؛ شوخیها، دعواهای قدیمی، حرفهای نیمهتمام و زمزمههایی که کسی حاضر نبود به خاطر داستان مرد تازهوارد، آنها را کنار بگذارد.اما قانون، منتظر باور یا ناباوری کسی نماند. در میانه شب، در پانزده خانه مختلف، درست وسط یک جمله، وسط خنده یا وسط بحث، بدنها ناگهان از حرکت ایستادند. نه فریادی، نه سقوطی، نه صدای شکستن چیزی؛ فقط سکوت، و بعد پیکری بیجان. صبح روز بعد، شهر با پانزده جسد روبهرو بود؛ پانزده نفر که شب قبل، هنوز بخشی از زندگی عادی اینجا بودند.وحشت، مثل مهی غلیظ، روی شهر نشست. مردم جسدها را به میدان آوردند، دور هم جمع شدند و با نگاهی آمیخته به ترس و اتهام، به یکدیگر و به الکس نگاه کردند. کمتر کسی حالا جرات میکرد داستان او را بهسادگی مسخره کند. سکوتی تلخ جای شوخیهای دیروز را گرفته بود.چند نفر، هنوز به امید فرار، ماشینهای خود را به سمت جاده خروجی بردند. از میان جنگل گذشتند، تا جایی که همیشه مسیر ادامه داشت؛ اما اینبار، انگار به دیواری نامرئی خوردند. ماشینها جلو نمیرفتند، فرمانها بیفایده میچرخید و پدالها فقط چرخها را روی نقطهای ثابت میچرخاندند. نیرویی که دیده نمیشد، آنها را نگه میداشت. وقتی برگشتند، ناامیدی و درک محاصره، مثل باری بر شانه همه نشست.در روزهای بعد، همه احساس کردند جنگل به شهر نزدیکتر شده است. نه به این خاطر که درختها راه رفته باشند، بلکه چون مرزی نامرئی دور شهر، آرام آرام تنگتر میشد. انگار شهری که در ابتدا در دل جنگل نفس میکشید، حالا در مشت دستی غولآسا، آرام آرام فشرده میشد.آن شب، قبل از رسیدن ساعت ده، دایر دوباره در یکی از کوچههای خلوت ظاهر شد. الکس او را دید و به سمتش رفت؛ نه مثل کسی که به دنبال راهنماست، بلکه مثل کسی که قاتل فرزندش را روبهرو میبیند. نگاه دایر آرام بود، اما در عمق چشمهایش غمی سنگین موج میزد؛ غمی که انگار فقط به این شهر و این لحظه مربوط نبود، بلکه به چیزی بسیار قدیمیتر گره خورده بود. دایر با تختهای دیگر نوشت:
«من دایر هستم. راهنمای تو تا زمانی که پسرت به دنیا بیاید.»الکس با عصبانیت میان حرف او پرید و روی تخته نوشت: «تو پسر من را کشتی. زن من باردار نیست.»
دایر نوشت: «فردا بروید دکتر شهر. خواهید دید که باردار است.»
بخش سوم: بارداری، تثبیت قانون و تولد پسر لال ،
روز بعد، الکس و لیلا به مطب کوچک دکتر شهر رفتند؛ زنی کهنسال . معاینه، آزمایش و سونوگرافی سادهای که انجام داد، حقیقت را برملا کرد: لیلا چند ماهه باردار بود و خودشان خبر نداشتند. این کشف، هم شبیه معجزه بود و هم شبیه شوخی تلخ دیگری از جانب سرنوشتی که الکس دیگر به آن اعتماد نداشت.در روزهای بعد، شهر در ترسی فرو رفت که با هر مرگ بیشتر ریشه میدواند. حالا بسیاری از مردم قانون سکوت شبانه را جدی گرفته بودند. خانههایی بودند که با تاریک شدن هوا، در آنها حتی زمزمهای شنیده نمیشد. اما هنوز کسانی بودند که نتوانستند یا نخواستند این عادت را کنار بگذارند؛ آنها که سالها با حرف زدن زندگی کرده بودند، نمیتوانستند ناگهان آن را از خود بکنند.مرگها ادامه پیدا کرد، اما نه مانند موج اول. اینبار، هر مرگ، سنگینتر حس میشد؛ انگار شهر، هر بار کسی را از دست میداد، کمی بیشتر به زانو در میآمد. تعداد قربانیان به نوزده رسید و با هر جسدی که به خاک سپرده میشد، دیوار نامرئی دور شهر کمی بیشتر به خانهها نزدیک میشد.در میان آنها، پیرمردی هشتاد ساله به نام رایموند وجود داشت؛ مردی که بیماری سختی داشت، اما همیشه آرام بود و در سکوت، به مردم لبخند میزد. او کسی نبود که حرف زیاد بزند؛ نه به این خاطر که نمیخواست، بلکه چون دیگر چیز زیادی برای گفتن نداشت. او آخرین مانع قبل از «بیستمین مرگ» بود؛ آخرین خطی که اگر از آن عبور میشد، قانون دیگر موقتی نبود، بلکه برای همیشه تثبیت میشد.زمان گذشت و بارداری لیلا پیش رفت. شهر هر روز کوچکتر میشد؛ دیوار نامرئی چنان نزدیک آمده بود که حالا جنگل فقط حلقهای باریک در اطراف شهر به نظر میرسید. مردم دیگر کمتر میتوانستند افق را ببینند؛ زندگیشان به کوچههای تنگ و خانههای خاموش محدود شده بود.نه ماه گذشت و شهر حالا در لبه تیغ نشسته بود؛ اگر یک نفر دیگر میمرد، قانون برای همیشه تثبیت میشد و دیگر هیچ راهی برای برگشت نبود. رایموند، پیرمرد هشتادساله، آخرین حلقه این زنجیره بود.شب زایمان، هوا سنگینتر از همیشه بود. برق خانهها مدام میلرزید، انگار چیزی در عمق زمین میخواست خود را نشان دهد. لیلا درد میکشید و الکس، میان ترس برای همسرش و کابوس مرگ دوباره فرزند، سرگردان بود. دکتر شهر، در همان خانه، به آنها کمک میکرد تا تولد این کودک در میان این همه اضطراب، اتفاق بیفتد.سرانجام پسر به دنیا آمد. او گریه نکرد؛ دهانش بسته ماند، اما چشمانش باز شدند و با نگاهی تیز و نابالغ، اتاق را کاویدند. انگار نه اولینبار، که برای بار دوم یا سوم به این دنیا آمده باشد. الکس او را باس نامید؛ اسمی ساده، اما محکم.هشت سال گذشت. باس بزرگ شد و شهر، همچنان در سکوت خود فرو رفته بود. اما در تمام این سالها، رایموند، پیرمرد هشتادساله، هنوز زنده بود. او سالها بیمار بود، اما مرگش طبیعی به نظر نمیرسید؛ انگار چیزی او را نگه میداشت تا زمان مناسبی فرا برسد.سرانجام، در سن هشتاد و هشت سالگی، رایموند در خواب جان سپرد. مرگ او، بیستمین مرگ شهر بود؛ مرگی که قانون را از حالت موقتی و هشداردهنده، به چیزی ثابت و تغییرناپذیر تبدیل کرد.در همان لحظه، لرزشی در اعماق شهر احساس شد. آسمان برای ثانیهای خمیدهتر به نظر رسید و همه، حتی آنها که در خواب بودند، انگار در رویایی کوتاه دیدند که دیواری نامرئی، محکمتر شده و حلقهاش را تنگتر کرده است. از آن به بعد، قانون سکوت دیگر فقط تهدیدی از سوی مردی مرموز نبود؛ تبدیل شده بود به حقیقتی حکشده در استخوانهای شهر.
بخش چهارم: فرار باس و تنها شدن الکس
الکس، که دیگر میدانست زندگی شهر به این شکل ادامه خواهد یافت، سالها قبل از تثبیت قانون، تصمیم گرفته بود مسیری برای پسرش باز کند؛ مسیری که شاید او و لیلا هرگز قادر به طی کردن آن نباشند .چند روز قبل از مرگ رایموند، الکس شرایط را برای باس توضیح داد؛ نه با حرف، بلکه با یادداشتهای مخفی، با نقشههایی که شبها روی کاغذهای کوچک میکشید و روز بعد، در جیب لباس پسرش میگذاشت. او به باس آموخت که جنگل، در یک نقطه خاص، راهی دارد که فقط کسی میتواند از آن عبور کند که لالِ کامل است؛ کسی که صدا نمیدهد، اما بهنوعی با این شهر پیوند دارد. باس، که از بدو تولد لال بود، کاندیدای مناسبی برای این فرار بود.روزی که رایموند مرد و قانون تثبیت شد، الکس میدانست دیگر وقتی نیست. او باس را در میانه شب، با کمک دایر که اینبار خاموش و همراه بود، به لبه جنگل برد. مسیری کوتاه اما دقیق طی کردند تا به نقطهای رسیدند که درختان، کمی از هم فاصله میگرفتند و نوری ضعیف از میان آنها میتابید. دایر، بدون هیچ کلمهای، دست باس را گرفت و او را به سمت آن نور هل داد. باس، با چشمانی پر از ترس اما اطاعت، قدم برداشت و ناگهان، انگار از میان پردهای نامرئی عبور کرد، غیب شد.الکس به جایی که پسرش ایستاده بود خیره ماند؛ جایی که حالا خالی بود. دایر دستی روی شانه او گذاشت، نه برای تسلی، بلکه برای یادآوری اینکه کار درست انجام شده است. اما برای الکس، این فرار نه پیروزی بود و نه نجات؛ فقط تنها شدن بود. او برگشت به خانه، به لیلایی که در خواب بود و خبر نداشت پسرشان دیگر اینجا نیست.روز بعد، وقتی دایر و الکس، مردم را جمع کردند تا قوانین جدید را اعلام کنند، چهره الکس سنگینتر از همیشه بود. دایر با تختهای بزرگ نوشت:
«از این به بعد، هیچکس حق صحبت کردن را ندارد. اگر کسی این قانون را بشکند، خواهد مرد. دلیل این سکوت را نمیدانیم، اما اگر صحبتی بشود، خودتان از این دنیا خواهید رفت.»مردم، با نگاهی به هم و به الکس، میدانستند این دیگر هشدار نیست؛ این قانونی است که جایی برای شک و تردید باقی نگذاشته است.دایر متوجه شده بود که باس نیست. او با عصبانیت رو به الکس کرد و با اشاره پرسید: «پسرت کجاست؟»
الکس، با چهرهای بیحالت، روی تخته نوشت: «نمیدانم. از صبح دنبالش میگردم.»دایر میدانست دروغ است، اما چیزی نگفت. شاید چون خودش هم در این فرار دست داشت، شاید چون میدانست باس باید میرفت. اما برای مردم شهر، غیبت این پسر لال، یک معما بود؛ معمایی که بعدها پاسخی عجیبتر از آن چیزی که تصور میکردند، خواهد یافت.