ویرگول
ورودثبت نام
liverpool
liverpool
liverpool
liverpool
خواندن ۱۴ دقیقه·۱۰ ساعت پیش

شهر سکوت

فصل دوم – پسرِ بی‌صدا

بخش ۱ – زمین بازی و حادثه

یک سال‌ از شبی که باس از میان درختان جنگل گذشت و از شهر سکوت ناپدید شد، گذشته بود. برای او، آن لحظه شبیه افتادن از لبه یک خواب طولانی بود؛ چشمانش را که باز کرد، خود را در شهری دید که هوا در آن از صدا لبریز بود. ماشین‌ها بوق می‌زدند، مردم با هم حرف می‌زدند، کودکان فریاد می‌کشیدند و کلمات، مثل موجی بی‌پایان، در خیابان‌ها جریان داشتند.باس، که از بدو تولد هرگز صدایی از گلویش بیرون نیامده بود، در این شهر بی‌نام و نسب، جایی برای خود پیدا نکرد. هیچ‌کس منتظرش نبود، هیچ خانه‌ای در را به رویش باز نکرد. سرانجام، پارکی را یافت با چند درخت پیر، نیمکت‌های زنگ‌زده و زمین بازی‌ای که تاب‌هایش با هر نسیم، آهی آرام می‌کشیدند. همان‌جا شد خانه‌اش. روزها روی تاب می‌نشست و پاهایش را آرام جلو و عقب می‌برد، شب‌ها روی نیمکت‌ها می‌خوابید و به چراغ‌های زرد و دور نگاه می‌کرد.بچه‌های دیگر می‌آمدند و می‌رفتند؛ می‌خندیدند، دعوا می‌کردند، گریه می‌کردند و به خانه‌هایشان برمی‌گشتند. باس تماشاچی بود؛ تماشاچی دنیایی که به او تعلق نداشت. وقتی کسی از او چیزی می‌پرسید، فقط شانه بالا می‌انداخت یا با دست اشاره‌ای مبهم می‌کرد. خیلی زود فهمیدند که این پسر، حرف نمی‌زند. بعد از مدتی، دیگر کسی حتی تلاش هم نمی‌کرد چیزی از او بپرسد.یک روز عصر، وقتی آفتاب در حال فرو رفتن بود و سایه درخت‌ها کشیده‌تر می‌شد، باس روی تاب نشسته بود و در فکر فرو رفته بود. ذهنش، بی‌آنکه خودش بخواهد، گاهی به شهری برمی‌گشت که در آن شب‌ها حتی نفس کشیدن با احتیاط انجام می‌شد؛ شهری که مرزش با جنگل، هر روز تنگ‌تر می‌شد. پایش در حلقه زنجیر تاب گیر کرد، تعادلش به هم خورد و با سر به زمین خورد. ضربه محکم بود؛ دنیا برای لحظه‌ای تار شد و بعد، همه صداها از هم پاشیدند.مردم دویدند، فریاد زدند، کسی با تلفن کمک خواست، آمبولانسی آمد. باس را روی برانکارد گذاشتند و به بیمارستان بردند؛ جایی که بوی الکل، صدای قدم‌ها و نورهای سفید تیز، دنیای تازه‌ای را برایش شکل می‌دادند.

بخش ۲ – ماریلا و پسر بی‌خانه

در بخش اورژانس، زنی با روپوش سفید، و نگاهی مهربان، بالای سر او ایستاد. نامش ماریلا بود؛ پرستاری که سال‌ها با بیماران مختلف سروکار داشت، اما این پسر ساکت، چیزی متفاوت در نگاهش داشت. باس را به اتاقی آرام منتقل کردند، سرش را بانداژ کردند و دستگاه کوچکی کنار تختش گذاشتند که ضربان قلبش را نشان می‌داد.وقتی خطر اولیه رد شد و پزشک گفت می‌توانند او را تحت نظر نگه دارند، شب آرام‌آرام فرود آمد. ساعت‌ها گذشت و هیچ‌کس برای دیدن این پسر نیامد. نه پدری، نه مادری، نه آشنایی. ماریلا، که پرونده‌اش را نگاه می‌کرد، متوجه شد در بخش «اطلاعات همراه» چیزی نوشته نشده؛ فقط نامی که خود پسر با اشاره و نوشتن روی یک تکه کاغذ مشخص کرده بود: باس.نزدیک نیمه‌شب، وقتی بخش خلوت‌تر شده بود، ماریلا کنار تخت او نشست. باس بیدار بود و به سقف خیره شده بود. پرستار با صدایی آرام پرسید:

– کسی رو داری بیاد دنبالت؟ خانواده؟ دوست؟

باس سرش را به چپ و راست تکان داد. بعد، با دستش در هوا شکل مستطیلی کشید، شبیه تخت، بعد دو درخت، بعد نیمکتی زیر آنها. سپس با دو انگشت اشاره کرد به خودش و بعد به زمین.ماریلا کمی فکر کرد و زمزمه کرد:

– یعنی… تو توی پارک زندگی می‌کنی؟

باس سرش را به نشانه تأیید تکان داد.برای لحظه‌ای، چیزی در چشمان او لرزید؛ نه اشک معمولی یک کودک، بلکه چیزی شبیه اعترافی خاموش: این‌که جایی برایش نیست، که این تخت فلزی، حتی موقتاً، امن‌ترین جایی است که در ماه‌های اخیر در آن دراز کشیده. ماریلا، که سال‌ها با تنهایی آدم‌ها کنار آمده بود، حس کرد این تنهایی شکل دیگری دارد. او علاوه بر بی‌خانمانی، بی‌صدا هم بود.روز بعد، وقتی پزشک گفت که از نظر جسمی می‌تواند بیمارستان را ترک کند، مسئله دیگری پیش آمد: او را باید کجا می‌فرستادند؟ وقتی دوباره از باس پرسیدند «کسی هست بیاد دنبالت؟»، باس با همان حرکت‌های ساده نشان داد: «نه، من هیچ‌کس را ندارم. من توی پارک زندگی می‌کنم.»در نگاه خیلی‌ها، او فقط یک کودک بی‌خانمان بود که بالاخره از اینجا هم بیرون خواهد رفت و دوباره به همان نیمکت‌ها برمی‌گردد. اما برای ماریلا، این جواب کافی نبود. او مرخصی آن شبش را عوض کرد تا بماند و حواسش به این پسر باشد. شاید از روی وظیفه، شاید هم از روی زخمی قدیمی در خودش که باس ندانسته آن را بیدار کرده بود.

بخش ۳ – پل نامرئی میان دو شهر

آن شب، سکوت در اتاق حاکم بود. بیمارها خواب بودند، راهروها نیمه‌تاریک، و تنها صدای دستگاه‌ها بود که هر از گاهی بوق کوتاهی می‌زدند. ماریلا روی صندلی کنار تخت باس نشسته بود، با پرونده‌ای روی زانو، اما نگاهش بیشتر به چشمان او دوخته شده بود تا به کاغذها.باس ناگهان دستش را بالا آورد. مچ ماریلا را گرفت؛ نه محکم، بلکه انگار می‌خواست مطمئن شود که حضورش واقعی است. بعد، با انگشت آزادش روی ملحفه شروع به کشیدن شکل‌ها کرد: دایره‌ای کوچک سپس خانه های خطی و جنگل کشید؛ به ماریلا نگاه کرد.ماریلا چیزی از این نقاشی نمی‌فهمید، اما حس می‌کرد این تنها زبانی است که او می‌تواند از طریقش حرف بزند. پرسید:

– اینجا… یک شهر است ؟

باس نفسش را کمی عمیق‌تر کشید و سرش را آرام به نشانه تأیید تکان داد.در همان لحظه، ماریلا از باس خواست او را به آن شهر ببرد و سوار ماشین او شدند و به سمت آنجا رفتند وقتی وارد شهر شدند با زمینی سنگ‌فرش، خانه‌هایی ساده در اطراف، پنجره‌هایی بسته، هوایی سنگین و سکوتی آن‌قدر عمیق که حتی صدای قلب خودش هم بلند به نظر می‌رسید روبه رو شدند. باس کنار او ایستاده بود، درست همان‌طور که روی تخت بیمارستان دیده بودش، اما حالا پاهایش روی زمین این شهر بود.در مرکز میدان، شکافی عظیم در زمین دهان باز کرده بود؛ دهانی تاریک که از اعماقش نوری کم‌رمق بالا می‌آمد. ماریلا به لبه شکاف نزدیک شد، ترسیده اما ناتوان از عقب‌نشینی. وقتی پایین را نگاه کرد، شهری دیگر را دید؛ کوچک‌تر، فشرده‌تر، با ردیفی از خانه‌ها؛ بیست‌وپنج خانه که کنار هم چیده شده بودند.ماریلا دهانش را باز کرد تا چیزی بپرسد، اما به‌طور غریزی احساس کرد نباید صدا تولید کند. باس، در سکوت، به پایین نگاه می‌کرد؛ انگار دارد به خانه‌ای که خودش ساخته، از بالا خیره می‌شود.

بخش ۴ – شهر زیرین و بیدار شدن مردگان

پله‌هایی سنگی، انگار همیشه آنجا بوده‌اند، از لبه شکاف تا کف شهر زیرین پایین می‌رفتند. باس قدم روی اولین پله گذاشت؛ بی‌هیچ تردیدی، شبیه کسی که راه را از قبل می‌شناسد. ماریلا، که هنوز نمی‌فهمید چرا به اینجا آمده، از روی غریزه به دنبال او رفت. نفسش تند شده بود، اما نه از دویدن؛ از ترسی که نمی‌توانست برایش کلمه پیدا کند.با هر قدمی که پایین می‌رفتند، زمزمه‌ای خفیف بیشتر شنیده می‌شد؛ مثل صدای کسانی که در خواب حرف می‌زنند. وقتی به کف شهر زیرین رسیدند، ماریلا فهمید این زمزمه‌ها از کجا می‌آیند. جلوی بعضی از آن بیست‌وپنج خانه، مردان و زنانی دراز کشیده بودند؛ بی‌حرکت، با چشمانی بسته، شبیه مردگان. چهره‌هایشان برای باس آشنا بود؛ آنها مردمی بودند که سال‌ها پیش در شهر بالا، با شکستن قانون سکوت، "مرده" محسوب شده بودند.ماریلا، با تردید، کنار یکی از آنها زانو زد. دستش را جلو برد و به سختی جرئت کرد نبضش را بگیرد. در ابتدا، چیزی حس نکرد؛ پوستی سرد و ساکن زیر انگشتش بود. به‌طور ناخودآگاه، زیر لب زمزمه کرد:

– صدای منو می‌شنوی؟

کلمات به محض خروج از دهانش، در هوا سنگین شدند. زیر انگشت او، ضربانی ضعیف شروع به تپیدن کرد. سینه مرد به سختی بالا و پایین شد، پلک‌هایش لرزیدند و آرام باز شدند. نگاهش گیج و ترسیده بود؛ مثل کسی که از خوابی بی‌پایان بیدار شده باشد.آن‌جا، ماریلا قانونی را حس کرد که بر این شهر حکمرانی می‌کرد؛ قانونی برعکس آنچه در شهر بالا جریان داشت. در شهر بالا، کلمه مساوی مرگ بود و سکوت راه بقا. اما اینجا، در شهر زیرین، سکوت بود که همه را در تعلیقی شبیه مرگ نگه می‌داشت، و کلمه، حتی در ساده‌ترین شکلش، می‌توانست دوباره به آنها جان بدهد. اینجا، شهر کسانی بود که به خاطر «حرف اشتباه» مرده بودند.باس، همه این‌ها را با دقت نگاه می‌کرد؛ نه با تعجب، بیشتر با نوعی شناخت تلخ. انگار نتیجه چیزی را می‌دید که خود زمانی آرزویش را کرده بود: جهانی که در آن، انسان‌ها مجبور شوند بفهمند هر کلمه‌ای که می‌گویند، می‌تواند روزی به قیمت یک زندگی تمام شود.در انتهای ردیف خانه‌ها، کمی پایین‌تر از بقیه، خانه‌ای قرار داشت که جایگاهش با دیگران هماهنگ نبود. نه دقیقاً در یک خط، نه به همان اندازه ساده. روی در آن، برای چشم ماریلا فقط یک چوب کهنه دیده می‌شد، اما برای باس، نشانه‌ای بود که خوب می‌فهمید: این خانه به پدرش تعلق داشت.

بخش ۵ – خانه پدر و کتاب

باس به سمت آن خانه پایین‌دست حرکت کرد. ماریلا پشت سرش می‌آمد، قدم‌هایش در سکوت سنگین آن شهرِ زیرین، بیش از حد بلند به گوش خودش می‌رسید. درِ خانه با فشاری آرام باز شد؛ انگار مدت‌ها بود منتظر این لحظه باشد.داخل خانه، هوا متفاوت بود. دیگر آن سکون بی‌جان کوچه‌ها حس نمی‌شد. اتاق‌ها شبیه نسخه‌ای تکرار شده از خانه‌ای در شهر بالا بودند؛ همان خانه‌ای که الکس، لیلا و سام در آن زندگی کرده بودند. اما این‌جا، دیوارها چیزی بیش از رنگ و گچ روی خود داشتند: پر بودند از برگه‌ها، طرح‌ها، نقشه‌ها و خطوطی که دو دایره را روی هم نشان می‌دادند؛ یکی بالا، یکی پایین، با فلش‌هایی که این دو را به هم وصل می‌کرد.در وسط اتاق، میزی چوبی قرار داشت. روی آن، کتابی ضخیم باز مانده بود؛ جلدی کهنه با نامی روی آن: الکس مورگان. ماریلا بی‌اختیار جلو رفت. انگشتش را روی حروف نام لغزاند؛ با هر حرف، حسی شبیه آشنایی دور در او بیدار می‌شد، انگار مدت‌ها پیش این اسم را در جایی خوانده باشد، شاید در کتابی در دنیای خودش.وقتی صفحات را ورق زد، دید این کتاب فقط داستانی درباره این شهر نیست؛ بیشتر شبیه دفترچه طراحی جهانی است که حالا در آن ایستاده‌اند. در سطرها، از شهری صحبت شده بود که در آن، سکوت قانون است و حرف زدن مرگ می‌آورد؛ از مردی به نام الکس، از همسرش، از پسری که باید لال به دنیا بیاید و از قانونی که بعد از مرگ بیستمین نفر تثبیت می‌شود. ماریلا فهمید که این فقط شرح چیزی نیست که اتفاق افتاده؛ این طرحی است که قبل از وقوع، نوشته شده.او به باس نگاه کرد. پسر، ساکت و ثابت، به کتاب خیره شده بود؛ انگار از دیدن نام پدرش روی جلد، تعجب نکرده باشد. در عمق نگاهش، چیزی شبیه پذیرش سنگین دیده می‌شد: پذیرفتن این‌که بخشی از این جهان، قبل از تولدش، در ذهن پدرش شکل گرفته بوده، و حالا او، بی‌صدا، وسط آن ایستاده است.در صفحات بعد، اشاره‌هایی به آینده دیده می‌شد؛ نه واضح، اما قابل‌حدس. گفته شده بود که «روزی، کودکی که صدایی ندارد، میان دو شهر پلی باز می‌کند» و «زنی از بیرون، صدای خود را به شهر می‌آورد، بی‌آنکه بمیرد». ماریلا نفسش را حبس کرد؛ این جمله‌ها بیش از حد به او نزدیک بودند.صفحات پایانی کتاب خالی بود؛ کاغذهای سفیدی که هنوز هیچ کلمه‌ای رویشان ننوشته بودند. انگار کسی عمداً جا گذاشته بود تا چیزی بعداً آنجا نوشته شود؛ نه به دست نویسنده گذشته، بلکه به دست کسی که در آینده تصمیمی بزرگ خواهد گرفت.

بخش ۶ – قانون تازه و نقش ماریلا

وقتی ماریلا و باس از خانه بیرون آمدند، هوا در شهر زیرین کمی تغییر کرده بود؛ انگار نفس کشیدن راحت‌تر اما سنگین‌تر شده باشد. حالا، دانستن این‌که الکس، پدر باس، همزمان قربانی و یکی از سازندگان این چرخه بوده، همه‌چیز را پیچیده‌تر می‌کرد. این شهر دیگر فقط مجازات نبود؛ آزمایشی بود که کسی آن را طراحی کرده بود تا انسان‌ها را وادار کند به گذشته خود نگاه کنند.آن بالا، در شهر سکوت، هنوز کسانی زنده بودند؛ کسانی که شب‌ها حرف نمی‌زدند و روزها در ترس و عادت، زندگی‌شان را ادامه می‌دادند. برای آنها، مردگانشان فقط غیب شده بودند؛ هیچ‌کس نمی‌دانست اینجا، زیر پایشان، در شهری دوم، با یک کلمه می‌شود آنها را بیدار کرد.باس، در سکوت، به ماریلا نگاه کرد؛ زنی که از بیرون آمده بود، در جهانی زندگی کرده بود که کلمه در آن آزاد بود، و حالا، در اینجا، هر کلمه‌اش قدرتی دوگانه داشت: می‌توانست کسی را بیدار کند یا قانونی را به چالش بکشد. او تنها کسی بود که می‌توانست در هر دو شهر حرف بزند، بدون آن‌که بمیرد؛ چون در آغاز این بازی، حضور نداشت.در ذهن باس، زمزمه‌هایی شکل می‌گرفتند؛ همان الهام‌هایی که هر شب، درباره دلیل ساختن این جهان با او صحبت می‌کردند. آنها به او گفته بودند که این مکان را، قبل از به دنیا آمدن، خودش طراحی کرده است؛ که زیرزمینی‌ها، موجوداتی که می‌توانند در سایه‌ها پنهان شوند و آدم‌ها را از دید دیگران محو کنند، ساخته ذهن خودش‌اند. هدف این بوده که انسان‌ها، وقتی کلمه از آنها گرفته می‌شود، ناچار شوند به گذشته‌شان فکر کنند؛ به حرف‌هایی که زده‌اند، به زخم‌هایی که با زبانشان زده‌اند و به زندگی‌هایی که ناخواسته نابود کرده‌اند.یکی از این الهام‌ها، که بیش از همه باس را ترسانده بود، می‌گفت: «دیوار شهر هر روز کوچک‌تر خواهد شد.» یعنی فضای زندگی مردم، روزبه‌روز تنگ‌تر می‌شود، تا جایی که دیگر راه فراری نماند؛ مگر آن‌که پیش از آن، راهی برای رهایی پیدا کنند.وقتی ماریلا این حقیقت را از زبان اشاره و نوشته‌های باس فهمید، به شهر بالا برگشت و آن را برای مردم توضیح داد. دایر، با شنیدن این جملات، چهره‌اش رنگ باخت. او سال‌ها بود که در این شهر گیر افتاده بود، بی‌آنکه دقیقاً بداند چه کسی پشت این قانون است. حالا می‌شنید که «پسر الکس» نه‌تنها در این ماجرا نقش دارد، بلکه رهبر این جهان به حساب می‌آید.دایر زیر لب، در سکوتی که فقط خودش می‌فهمید، گفت:

«ده ساله اینجا گیر افتادیم. اگر این پسر این دنیا رو ساخته، راه نجاتش هم توی ذهن خودشه. شاید تنها راه این باشه که خود اون رو از بین ببریم.»

بخش ۷ – انتخابی که هنوز نوشته نشده

باس، از طریق همان زیرزمینی‌ها، فهمید بعضی از مردم شهر فکر می‌کنند با کشتن او نجات پیدا می‌کنند. اما اولین الهامی که سال‌ها پیش به او داده شده بود، چیز دیگری گفته بود: «اگر تو بمیری، این مردم می‌میرند. تو رهبر این جهانی. این مکان را تو قبل از تولدت ساختی، برای اینکه چیزی را به این آدم‌ها و حافظه‌شان برگردانی. آخرین نفری که اینجا زنده بماند، چیزی را خواهد فهمید که زندگی‌اش را بیرون از اینجا برای همیشه تغییر می‌دهد.»باس خسته بود؛ نه فقط از زیرزمینی‌ها که به فرمانش آدم‌ها را می‌کشیدند یا پنهان می‌کردند، بلکه از خودِ بازی. بازی‌ای که زمانی شاید برایش جذاب به نظر می‌رسید؛ دنیایی که خودش در آن قانون‌گذار باشد. اما حالا، وقتی می‌دید چطور مردم، با هر کشیده شدن روی زمین و هر غیب شدن، بیشتر از انسان بودن دور می‌شوند، این جهان برای خودش هم شبیه زندانی شده بود.شبی، یکی از زیرزمینی‌ها – موجودی که خودش او را «ابر زیرزمینی» نامیده بود – در خواب به سراغش آمد. به او گفت که توانسته به گذشته سفر کند و دیده است که این چرخه قبلاً هم تکرار شده؛ گروهی از مردم در دوره‌ای دیگر، در جایی شبیه به این، گرفتار همین بازی بوده‌اند. تنها گروهی که موفق به فرار شده، گروهی بوده که آخرین عضو زنده‌اش همان پیرمردی بوده که سال‌ها بعد، وقتی باس هشت ساله بود، در شهر بالا مرد؛ رایموند.باس پرسید:

– چرا او برگشته بود؟

زیرزمینی پاسخ داد:

– برای کمک به شما. اما وقتی برگشت، حافظه‌اش را از دست داده بود.آن‌جا، برای اولین بار، باس حس کرد این جهان آن‌قدرها هم تحت کنترل او نیست. او ساختارش را چیده بود، اما حالا، گذشته و آینده طوری در هم گره خورده بودند که خودش هم همه گره‌ها را به یاد نمی‌آورد.در شهر بالا، مردم هر روز بیش از قبل خسته می‌شدند. دیوار نامرئی، آن‌قدر نزدیک شده بود که دیگر هتل بالای تپه دیده نمی‌شد. جنگل، به نوار باریکی تبدیل شده بود. تنش در شهر بالا می‌رفت؛ کسانی که سال‌ها سکوت کرده بودند، حالا درون خودشان فریاد می‌زدند.باس، در یکی از روزهایی که دیوار بیش از همیشه نزدیک به نظر می‌رسید، در میدان شهر ایستاد. مردم دورش جمع شدند. او، که هنوز قادر به حرف زدن نبود، از یکی از زیرزمینی‌ها خواست چیزی را روی تخته‌ای بزرگ بنویسد.متن ساده بود، اما ضربه‌اش عمیق:

«این‌جا برای این ساخته شده که بفهمید بدون حرف زدن، با فکر کردن به گذشته و اشتباهاتتان، می‌توانید راهی برای نجات پیدا کنید. حرف زدن همیشه قدرت نیست؛ گاهی فرار از مواجهه است. سیزده سال است اینجا گیر افتاده‌اید و بیشتر وقت‌ها فقط ساکت مانده‌اید، نه این‌که فکر کرده باشید. حالا وقت آن است که با همان سکوت، اما با ذهنی بیدار، راه خروج را پیدا کنید.»میان جمع، الکس، دایر و ماریلا ایستاده بودند؛ هرکدام با گذشته‌ای که حالا بخشی از نقشه این شهر شده بود. جایی در عمق، در خانه زیرین الکس، کتابی که نام او را روی جلد داشت، هنوز روی میز باز بود. صفحات خالی آخرش منتظر تصمیمی بودند که هنوز گرفته نشده بود.

شهرداستانتفکرسکوتترس
۱
۰
liverpool
liverpool
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید