مباد در شب این شهر، در به در باشی
نخواه با خودت از من غریبه تر باشی
هوا هوای غریبی ست میشود حتی
قفس که هیچ...گرفتار بال و پر باشی
همیشه ترسم از این بوده...اینکه حالم را
به طعنه از تو بپرسند و بی خبر باشی
چه آه دور و درازیست آخرین نفسم
که تا تو آمده باشم تو در سفر باشی
میان اینهمه لبخند زخم ناجوری ست
لبت بخندد و غمگین یک نفر باشی
به مژده ی خبری تازه از توام بی تاب
خدا کند خودت این بار پشت در باشی...!