رنگ شب، سفیدی های روی زمین را رنگ میزد. صدای ساز باد، درختان را میرقصاند. پاهای کوچکش به سختی تن بی جانش را حرکت میداد. سرمای زمستان خشم خود را نشانش میداد. اما او فقط یک یچه کوچک بود. شاید اگر هنوز لباس هایش را به صورت کامل داشت اینقدر سرمای زمستان، استخوان هایش را چنگ نمیزد. او یک پالتو پشمی. یک شال گردن و یه کلاه داشت. در راه خرسی دید. حس کرد که خرس با برف و سرما تمام مو هایش سفید شده. دلش سوخت. پالتو را به او داد. به یک خرس قطبی. خرسی که هیچ درکی از سرما ندارد و هیچوقت حس لرزیدن از سرما را درک نمیکند. برعکس بچه کوچولوی قصه ما. کمی سردش شده بود. در راه کنار تخته سنگی نشست تا کمی استراحت کند. بر تخته سنگ تکیه زد. سرد ار از یک سنگ معمولی بود. برف ها را کنار زد و از چیزی که دید چشمانش ترسید. یک ادم که کاملا یخ زده بود. دلش به حالش سوخت. شال گردن خودش را دور قالب یخ مرد یخی ما پیچید. اما خیلی وقت بود که دیر شده بود. مرد یخی دیگر هیچوقت نمیتوانست لطف پسر کوچولو را جبران کند. یا حتی ببیند. حتما مرد یخی توی یک دنیای یهتر، زندگی ارومی رو رقم زده.
پسرک، بیشتر از پیش میلرزید. زوزه های باد حتی درختان به آن تنومندی را میلرزاند، چه برسد به تن بی جان و کوچک این بچه. در راه مردی را دید. سر تا پا خود را با خز و پوست پوشانده بود. انگار که یک خرس قطبی بود. شاید حتی گرم تر از آن. مرد خرس نما جلوتر امد و چیزی گفت که باور کردنی نبود. مرد ادعا میکرد که سردش است. میگفت که دارد میلرزد و هیچ چیز حس نمیکند. پسرک ساده ما هم دلش به حالش سوخت و اخرین تکه لباس گرمی که داشت رو به مرد داد. یک کلاه قرمز و پشمی، که اتفاقا خیلی هم گرم و نرم بود. مرد تشکر کرد و با لبخند طعنه امیزی به راه خود ادامه داد.
پسرک خود را جمع کرده بود، انگار که زمستان محکم او را بغل کرده و فشارش میدهد. دیگر هوش و حواس ادامه دادن نداشت. در خیالش این پایان کار بود. پایان کار. پایان.... جاده. انتهای جاده.
ناگهان چشمانش برق زد. چیزی که میدید را باور نمیکرد. در انتهای جاده تکه اتش کوچکی بود که محیط اطراف خود را کمی گرم کرده بود. اتش لاغر و کوچکی، که شلاق های باد اورا میرقصاند. دیگر جانی برای اتش نمانده بود.
پسرک، با تمام وجود خود را کنار اتش انداخت. خوشحال بود. دوباره گرما را درون وجودش حس میکرد. یاد اتفاق های گذشته افتاد. به فکر فرو رفت. افکارش را درون رقص های اتش میدید. آیا واقعا تمام اون افرادی که من لباس هایم رو بهشون دادم همچین حسی گرفتن؟
همچین حسی؟
حس خوبیه. دلم میخواد یک نفر این حس رو به من بده. نگاهش به اتش بود. پسرک حس خوبی داشت. نمیتوانست حس رو توصیف کنه. پسرک، عاشق شده بود.
حاضر بود هرکاری انجام بده تا اتش کوچولوش خاموش نشه. نگاهش به تکه لباس پاره ای که به تن داشت افتاد. میدونست که باید چکار کنه. انگار که دست هاش ناخوداگاه حرکت میکردن. پسرک، دست اتش را گرفت و تا اخر زمستان باهمدیگه، تو تاریکی
شب، رقصیدن