ویرگول
ورودثبت نام
رسول پیری آذر هریس
رسول پیری آذر هریس
رسول پیری آذر هریس
رسول پیری آذر هریس
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

#عَشَقَ

گفته بود که #تو آخریمی، وقتی به #عَشَقَ رسید، بو ُبرد که قصّه، قصّه‌ی نبودن است. فهمیده بود که باید بروید، بعد برود. رویِش را لمس کند. آخه، اول که آمده بود، نروییده بود؛ بلکه به دنیایش آورده بودند. خیلی که با خود روراست بود، خوب می‌دانست که این رسمش نیست. یکی بزایدش و آن‌یکی بروبَد. با این فلسفه، می‌پژمرد.خود او چه بود؟ بیاورند و ببرندش؟ همین؟ چند‌بار دیوانه شده بود؛ نه درحدِّ سردرگم‌شدن، بلکه به اندازه خواستنش.
غروب که ایستاده بود؛ تا برود، مانده بود که تا چقدر باید مُردد باشد؟ آرام خمیازه کشید، آرامتر خندید و رفت. باد در لابلای گرگ و میش موهایش ضجّه می‌ زد. عاشق شدن را با نم نسیم بیشتر می‌پسندید. برگشت که ببیند، چقدر آمده است، فکّش پیچید. او رسیده بود. برای برگشتن خیلی دیر شده بود.
خندید. خوب که می‌دید، اینجا بزرگتر بود. دود سیگار در داخل بطن پیچید.سرفه کرد. نفس عمیق کشید، ایستاد. چشمش که به او افتاد، دود سیگار از گرداب حنجره‌اش پیچید. سر دوراهی نای گم شد. نفسش کوتاهتر بود. چه خوب بود که دوباره می‌رویید. به دیوانگی‌اش می‌ارزید.

عشقدود سیگاررویشدیوانگیقصه
۳
۰
رسول پیری آذر هریس
رسول پیری آذر هریس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید