اینجا که هستم اردیبهشت امسالش هنوز بوی زمستان دارد ، هوا سرد است بگی نگی ، با یک لا تیشرت زده ام بیرون ، ماسک ندارم ، مثل هر چیزی که برای آدم عادی میشود ، سرکوفت زدن به خودم که ، تو یک بی فرهنگ بی فکر هستی ، هم نرسیده به خیابان اصلی عادی میشود ، حتی حق به جانب میشوم که چرا باید دو سال آزگار ماسک روی دهانم باشد . بنظرم بقیه هم باید این ماسک لعنتی را کنار بگذارند .
میدان مرکزی شهر را که دور میزنم شلوغ است، جمعیت غل میزند . هوا تاریک روشن است ، نور تازه ی مغازه ها روی سر و دوش عابران ریخته است .هرایده ای برای شکست قاعده ی طی کردن مسیر تکراری را ، پس میزنم . مثلا قید آن شلوار خاکستری پشت ویترین که حسابی دوستش دارم را میزنم . یا از داروخانه ی سر نبش کوچه مان میگذرم و مولتی ویتامینی را که برادرم خواسته ، نمیخرم .طبق معمول سر راه یک آب هویج میزنم و به این فکر میکنم که برای چشم هم خوب است . از جهرمی که میگذرم کسی جلوتر از من سیگارش را روشن میکند ، به خانه ی قدیمی مان که پنج یا شش ساله بودم و دور و اطرافش باغ بود و ما توی کوچه رو روک دست ساز با تخته و بلبرینگ سوار میشدیم فکر میکنم .به لیلا که وقتی بیست ساله بودم و یک شب تا خانه شان که آخر جهرمی بود ، رسانده بودمش و در جواب اینکه گفته بود : شهر کوچیه ،مارو باهم ببینن چی میگن اونوقت ؟
گفته بودم : درست نیست یه دختر این وقت شب تنها ، اونم توی این خیابون خلوت ، گرگ زیاده ، میدونی که چی میگم ؟ که چشمهایش برق زده بود و دوتایی خندیده بودیم.
خط تکراری را نرسیده به میدان حقوق بریدم و خودم را هول دادم توی الکتریکی خلیل .خلاف انتظارم مغازه خلوت بود .
تابستان سالی که اول دبیرستان را داشتم با زحمت به دوم میدوختم، پدرم عصر یک پنجشنبه ای از همکارش شنیده بود خلیل برقی ساعتی بیست هزارتومان کار میکند و برای آن سالها که کارمند با سابقه و عیالوارش به زحمت ساعتی ده هزارتومان میگرفت خیلی بود . این شد که باب آشنایی من و خلیل باز شد . با اجبار پدرم دوماه را آنجا گذراندم و چیزی نمانده بود که کارم به جنون برسد . خلیل مرد خوبی ست ، از آنهایی که هر چیز بی هیجانی را هم با آب و تاب تعریف میکند ، این من بودم که هیچ سنخیتی با سیم و لحیم نداشتم و هرچیزی جز هم صحبتی با او در آن مغازه عذابم میداد . بوی لحیم ، آی سی و خازنها و تلویزیونهای خاک گرفته با لامپهای سوخته شان .
سرش را که بالا آورد انگار آخرین کسی که انتظار داشته باشد را دیده باشد، بلند با خنده گفت : هاااااا چطوری شیخ ؟ به رسم آن تابستان دور خندیدیم و با زبانی که نمیدانیم کجاییست احوالرپسی گرمی بینمان گذشت .
مغازه حالا شلوغ شده بود و لا بلای رفتن ها و آمدنهای مشتریها از احوال و ساز و کار هم جویا میشدیم . خلیل از سختی روزهایش میگفت که صبح تا شب کارش شده همین خم شدن توی گوشیهای تلفن و تلویزیون و نه دیگر گردن درست حسابی برایش مانده و نه کمر .
آمدم کمی دلداریش بدهم که گفتم : بابا همه همینیم دیگه صبح تا شب کار ،مجبوریم . خندید و گفت : نه بابا اینطوریام نیست بعضیا خیلی راحتن .
بی معطلی انگار کسی برگه ی تقلبی رسانده باشد دستم گفتم : خب معلومه دزدها رومیگی .
با سر تایید کرد و ادامه داد، دیروز پریروز یکی اومد بود اینجا میگفت : والا زندگی خوبه .پرسیدم چطور با این گرونی؟ گفت آره بابا کل روز رو ول میچرخم. صبح ساعت سه که همه خوابن میرم توی خیابونا ، چهارتا آجر ناقابل میندازم زیر شاسی ماشین خررررق الله ، که این را با تاکید و خنده ای تمسخر آمیز گفته بود ، یه چیزی هم میندازم سر والف هوا تا یه ساعت بعدش که برمیگردم آماده ی بردنن . راحت شبی دوساعت ، دوتومن هم کاسبی میکنم .
خندیدم و چیزی نتوانستم بگویم .زنی شصت هفتاد ساله با ماسک فیلتر دارش پا که توی مغازه گذاشت سرم را پایین انداختم تا چشم توی چشمش نشوم ، کسی جایی از مغزم بنا کرد به فحش دادنم .
رو به من با انگشت به چیزی توی میز شیشه ای دخل اشاره کرد و پرسید پسر جان اینا باطریه؟ که خلیل بلند گفت : آره و زن سر چرخاند .
گفت : به این چراغ قوه ای که دارم ، میخوره؟ خلیل با سر تایید کرد .
زن پرسید : چند قیمتن؟
خلیل گفت : گرونن ، و بعد از مکثی ادامه داد ، دونه ای ۳۵ هزارتومن .
زن با تعجب و اخم گفت : شبیه این دوتا رو تازه خریدم جفتی ۳۵ تومن که .
خلیل با خنده ادامه داد ، نه حاج خانوم اونا ارزونن . و پیر زن چراغ قوه را توی کیسه اش گذاشت و از در خارج شد .
مردی که بعد از پیر زن برای خرید انبردست آمده بود تند و با صدای بلند حرف میزد ، پشت سرش زنی میانسال با دختربچه اش وارد شدند ،هوای داخل دم داشت و بوی روغن لحیم شامه ام را اذیت میکرد، خلیل خم شده بود روی آیفون تصویری خرابی که زیر دستش بود و جواب مشتریها را همزمان میداد.
مغازه که خالی شد ، گفتم : اومده بودم برای پیدا کردن مطلب جدید برای نوشتن که حسابی پر شدم .سرش را بالا نیاورد و زیر لبی گفت یکی دیگه هم میگم لبریزشی جوون . خندیدم و پرسیدم : چی ؟ بگو .
گفت : دوتا الکتریکی روبرو رو میبینی؟ گفتم : هااا . گفت : صبح به جون هم افتادن و چک و لگدی کردن همو . سرش را بالا آورد و آرام و تو دار گفت : بگو چرا ؟ . پرسیدم چرا ؟ گفت : چون راستیه از بودن چپیه ناراضیه و میگه نباید باشی،فروشم نصف شده. چیزی نگفتم . هوا تاریک بود و بیرون در کسی پشت به ویترین الکتریکی ، سیگار میکشید که زدم بیرون .