با ترمز قطار پیرمردی که کمی عقب تر سمت راستم ایستاده ، تعادلش را از دست میدهد و پاهایم را لگد میکند . سر می گردانم ، نگاهمان گره می خورد ، با لبخند آرامی می گوید : شرمنده ، که صدایش لابلای جمعیت گم می شود ،سری به علامت 》طوری نیست 《 تکان میدهم .صدای زنگ ممتد تلفن همراه کسی اطرافم میچرخد ، مرد میانسالی که کمی جلوتر ایستاده سرتکان دادنم را اشتباهی به خودش میگیرد .ریش و موی جو گندمی و پیراهن و شلوار تیره ی خاکستری به تن دارد و با اخم رو به من میگوید : نه جواب نمیدم از عصری ساعت سه هزار بار تماس گرفته کاری که نمیشه نمیشه دیگه اقا درسته؟
خواستم در ادامه ی حرفش بگویم که من با آن آقای پشتی بودم که سر تکان دادم ،با شما نبودم، که نگفتم .
کسی در من سفت و محکم میخواهد بداند این چه کاری است که نمیشود .میپرسم آقا مگه نمیگن کار که نشد نداره؟
ساکت میماند ، واگن کیپ تا کیپ آدم است و به قول حسن مرتضوی تماسهای ناخوش آیند از حد گذشته است.کار از سوزن انداختن و این حرفها گذشته.
دو کودک همراه جوانی که آکاردئون مینوازد ته یکی از واگنها هایده میخوانند و صدایشان لابلای جمعیت میچرخد و از روی شانه ها و سر و کول آویزان جمعیت میگذرد و خودش را هول میدهد توی گوشهایمان : میدونی قلبم آروم نداره تو سینه ی من یه بیقراره. .. صدایشان زنگ دارد .
مرد ادامه میدهد : نه آقا نمیشه ، هزار بار گفته و منم گفتم نمیشه .
دسته ی موزیک نزدیکتر میشوند و حالا ترانه ی دیگری را میخوانند . قطار به ایستگاه بعدی نزدیک میشود .باید پیاده شوم .برمیگردم و دستم را از میله ی پشت سرم میگیرم ، مرد ادامه میدهد : الان میگه از سنگکی سر راه چهارتا کنجدی بخر ، اونوقت من خسته کوفته شما بگو این درسته،برم یه ساعت توی صف وایسم ،درسته ؟
از قطار که خارج میشوم میگویم : نه اقا، نه درست نیست .