دوهفته از عصری که ممدمسلمی آخرین ده هزارتومن قرار روزانه را گذاشته بود روی میز و جلال را فرستاده بود خانه شان میگذشت و دوهفته ی تمام مادرش از غم بیعرضه گی پسرش اشک ریخته بود و جلال کنج پستو به این فکر کرده بود که چرا تا اینجای چهل و دو سالگی آنطور که باید از پس هیچ کاری برنیامده است.به کارهایی فکر میکرد که شاید از عهده اش برمی آمده و نکرده ، با ذره بین محتویات مغزش را بالا و پایین کرد اما جریان سوزن و انبار کاه بنظرش عاقلانه تر رسید تا گشتن دنبال قابلیتهایش ، جز یک بار توی مدرسه که داشت انشایش رامیخواند و معلم فارسیشان توی قدم زدنهایش مابین میزها روی یکی از خطهای انشا ، ایستاده و بعد از مکثی معنادار سر برگردانده و گفته بود : شااااااااعر خوبی میشیا جلال لطیفی . و به قدم زدنش ادامه داده بود.
که جلال همان سال همان جمله را صاف گذاشته بودش کف دست منیر، دختر حسین قصاب که محل سگ هم بهش نمیگذاشت .آنروزها شانزده ساله بود و هنوز موداشت و خون توی بازوهایش بی هیچ منتی با سرعتی قابل قبول بالا و پایین میشد . یک روز توی هُرم مرداد یکی از همان روزهای نوجوانی ، موهای زاغ دختر که از روسری اش بیرون زده بود را توی کوچه ی حمامی دیده بود و رفته بود جلویش و آرام و بی مقدمه گفته بود : موهات دریاست و میخوام توی تاریکیهاشون غرق بشم که دختر هم نه گذاشته و نه برداشته بود محکم خوابانده بود توی گوشش و رفته بود .
جلال پر حرف است، میگویم پرحرف منظورم از آنهایی نیست که هرجایی موتورش راه بیافتد، نه، جانور ،یکه و تنهاییست شاید ، از آنها که نسلشان در معرض انقراض است اما کسی پیدا نمیشود که بیاید و جلوی این نابودی را بگیرد ، یکجوری است که حتی اگر کیفیت احوالش مثل یک سیاهچاله تاریک باشد که توان کشیدن هرچیزی را داخل خودش داشته باشد اما با تو ندار باشد زبانش آرام و قرار ندارد میگوید و میخندد ، اما امان از روزی که یخش جلوی کسی آب نشده باشد و یا اولین ملاقاتش باشد ،انگار که آیین نامه ی کارتلهای مکزیکی را با خون امضا کرده باشد تا جای مواد را لو ندهد کلمه و حرف که هیچ ، نفس هم نمیکشد .همه میگویند که به پدرش رفته و این عادت موروثی است. پدرش بازنشسته ی کارخانه ی ریخته گری است ،خدماتی بوده و حقوق بازنشستگی اش به زحمت کفاف رسیدن به وسط ماه را میدهد .
ظهر روز شنبه از هفته ی سوم خانه نشینی و فکر و خیال، دیگر طاقت نیاورد و زد بیرون ، روزهای آخر اردیبهشت بود و لبه ی سایه ها تیز . به مادرش گفت که میزند بیرون تا شاید جایی بتواند کاری دست و پا کند که مادر لبخند نرمی زده بود .کوچه ی پنبه ای را بالا میرفت که دست توی جیبش کرد تا ببیند یازده دوصفر ساعت چند را نشان میدهد که دید گوشی را جا گذاشته . بچه ها را دید که توی حیاطِ خرابه های کارخانه ی پنبه دارند گل کوچیک میزنند ، دلش خواست یکبار دیگر گل کوچیک ... ، که نگذاشت حرف دلش به آخر برسد و بعد به این آرزوی احمقانه اش خندید .خودش را کشاند توی سایه دیوار خانه ها .
چند ساعتی توی کوچه ها بالا و پایین شد تا خودش را جلوی قصابی حسین دید و خاطره ی دختر توی سرش رژه رفت . بی اینکه انتظارش را داشته باشد آنوقت روز و آنجا کمی جلوتر از قصابی مرتضی را دید که با لباس مکانیکی رنگ و رو رفته و روغنی دارد با شتاب به سمتش میآید . سلام کرد ، مرتضی ایستاد و نفس تازه کرد و لبخندزنان و با عجله گفت چطوری جلال ؟، خیلی وقته رویت نمیشی مرد ؟هنوزم توی پلاستیکی مسلمی مشغولی؟که جلال ناخواسته با لبهای آویزان به نشانه ی نه سر تکان داده بود .
مرتضی از همان اولش بچه ی چموش و زبان داری بود و حالا عیالوار بود و دو دهنه مغازه داشت توی خیابان قیاسی مرکز شهر . مدرسه که میرفتند وقتی همه داشتند زور میزدند تا درسهایشان را یک پله دو پله بالا و پایین کنند مرتضی عصر پنجشنبه شاگرد شوفر میشد و میرفت تا صبح شنبه که برگردد ، حقوق و مزایا داشت و تنها کسی بود توی مدرسه که سی جی ۱۲۵ زیر پایش بود
با عجله دستی روی شانه ی جلال زد و گفت : فردا عصری بیا مغازه یک کاریش میکنیم باهم و رفت .
از همدیگر که دور میشدند دل جلال روشن بود و لبخند زنان خیابان اصلی را پیچید توی هروی و پیاده رو جنوبی خیابان را که پایین دستش زمین زراعی بزرگی بود را گرفت و رفت . باد خنک بوی گندم سبز را میزد توی دماغش . همه چیز هولش میداد تا یکبار دیگر روی حرف معلم فارسی حساب کند و بخواهد برای این لحظه یک شعر یا حتی یک مصرع بگوید که دید ریشه ی کهنه و بلا استفاده ی شعر توی سرش خشک شده.
لبخند زد و چشم تنگ کرد و آخرین درخت انتهای زمین سبز را نگاه کرد که از دور سلام میداد . خیابان خلوت بود و آسمان داشت به آبی تیره تغییر رنگ میداد و ابرهای دور دست زرد و نارنجی شده بودند .
ه مادرش فکر میکرد که حتما از شنیدن این خبر خوشحال میشود . صدای موتوری که آرام پشت سرش کنار پیاده رو ترمز زد را شنید ، برگشت و تا بیاید خودش را جمع کند کسی محکم مشتی خواباند توی کمرش که جلال خشک شد ، پسری چهارشانه و هیکلی مشغول زدن بود و دختری که ترک موتور نشسته ، بلند بلند گریه میکرد و داد میزد : خودشه خود کثافتشه، دیروز همینجا ؛ دیروز همینجا ، خود کثافتشه ، و هق هق امانش نداد تا نطفه ی حرفش کامل شود . بوی خون توی دماغ جلال پیچید و توی دهنش ترش شد ، نه دختر را میشناخت و نه پسر را ، دختر گریه میکرد و با عجله روی گوشی اش شماره میگرفت و مابین گریه و اشک و مفش تکرار میکرد که خود کثافتشه دیروز هم با همین لباس بود ، پسر درشت هیکل اما بیکار نمی ایستاد و سعی میکرد تا تنوع را در ضرباتش رعایت کند ، مثل جنگی که متجاوز از اینکه هر شهر یا روستای کوچکی را مورد اصابت گلوله اش قرار بدهد به اوج لذت میرسد ، جلال بمباران میشد .
طولی نکشید که یک پژو جلوی پای دختر ترمز زد و یک مرد میانسال و یک جوان بیست بیست و پنج ساله جستی ازش پریدند بیرون ، مردم که حالا اینجا و آنجای خیابان ایستاده بودند جرات نزدیک شدن نداشتند ،
دختر اشکهایش را با شالش پاک میکرد که یکی از پسر ها در گیر و دار خِرکش کردن جلال به داخل ماشین گفت : همینجا کنار موتور وایسا زنگ میزنم ممدسگ دست بیاد ببردش .دختر که اشک و آرایشش قاطی شده سری به نشانه تایید تکان داد و مردها جلال را روی صندلی عقب انداختند و ماشین راه افتاد ، از شهر که بیرون میزدند ، یکی از مردها پاهایش را روی کمر و آن یکی دو دستی سر و گردن جلال را میچپاند زیر صندلی راننده ،چیزی توی دلش زق زق میکرد، ساعت از هفت گذشته بود و قرمزی غروب میریخت توی ماشین و از لای دست و پای مردها میآمد و با خون دک و دهن جلال کف ماشین قاطی میشد و همانجا میماسید . یک یا یک و نیم ساعت که رانندگی کردند جایی نامعلوم توی تاریکی شب مرد میانسال که جلال مابین فحش و صحبتهایشان مطمئن شده بود پدر دختر و آن دو مرد جوان است ترمز زد .جلال اما سفت و محکم قوانین کارتلها را به جا آورده بود و کلمه ای از دهانش خارج نمیشد،به رسم موروثی پدر و عموهایش جلوی آدم غریبه نفس هم نمیکشید .بنظرش اوضاع چندان هم برای کسی که هر روز به این فکر میکند که تا جایی که خاطرش قد میدهد سربار بوده ، چندان هم نابسامان نیست ، شاید اسباب رهاییش هم باشد.
مردها او را توی نور چراغهای جلویی پژو روی زمین رها کرده بودند که تازه شستش خبردار شد شب تا چه حد روی زمین ریخته و چشمها تنها تا چند متر آنطرف تر از نور ماشین کار میکند ، رو برگرداند سمت مردها که تنها سایه ای ازشان در نور دیده میشد ، مرد میانسال سمت چپ ایستاده و چیزی شبیه قفل فرمان در دست داشت.
یکی از سه سایه با صدای تودار گفت حالا اینجا بزنیم مغزتو بریزیم هم کسی خبر دار نمیشه ، جلال دهانش را مزه مزه کرد و چیزی نگفت،
جوان درشت تر که سمت راست ایستاده بود و مشتش را بهم میفشرد جلوتر آمد و لگدی را درست وسط دنده های جلال خواباند .
آنن با ضربه ای که دنده هایش را لمس کرد جرقه ای چیزی جایی از درونش روشن شد،میدانست که این یکی دیگر از فکرهای احمقانه در موقعیتهای احمقانه تر است که به سمتش هجوم آورده اما جلویش را نگرفت، یکجور تسکین درد بود شاید ، اما به صرافت افتاد که چقدر فالوده های خیابان جمشیدیه خوشمزه است و او آخرین بار سیزده ساله بوده که طعمشان را چشیده ، و لبخند تمسخرآمیزی زد .
سکوتش اما کارگر افتاده بود انگار ، مردها دیگر تقلایی نکردند و بی اینکه به بازجوییشان ادامه بدهند نشستند توی ماشین و چراغ را از روی صورتش برداشتند و جایی توی تاریکی گم شدند .
چند دقیقه ای نگذشته بود که با درد توی زانو و کمر که تا توی گردنش تیر میکشید و خس خس سینه بلند شد و سمتی که ماشین رفته بود را گرفت و راه افتاد . کسی جایی توی مغزش انگار یکی از آن سکانسها را گذاشته باشد که قهرمان عاشق داستان خونین و مالین قرار است خودش را به اولین کیوسک تلفن برساند و خبر زنده بودنش را به معشوقه اش بدهد . نیم ساعتی که توی تاریکی رفت ، کور سوی چراغ ماشینهای در حال گذر از جاده ای دور را دید . باید میرسید ،میرسید و بامرتضی راجع به کار توی مکانیکی حرف میزد .