ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

دستم را بگیر! ۸

بخش هشتم
نفسم به شماره افتاده بود. احساس بدی داشتم. شاید ناراحتشان کرده بودم. به هر حال بهتر است فعلا جایی بروم که پیدایم نکنند. کتابخانه بهترین مکان برای ناپدید شدن بود. چون می توانستم خودم را در کوچه های کتاب گم کنم.
به سمت تاریک ترین نقطه کتابخانه رفتم و نشستم. کتابی از کنارم برداشتم و شروع به غرق شدن در داستان کتاب کردم.
در حال کتاب خواندن بودم که کسی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم و با سرعت سرم را برگرداندم.
اما کسی را پشت سرم ندیدم....
دوباره سرم را برگرداندم، باز هم کسی دستش را روی شانه ام گذاشت. این بار آروم تر از قبل سر برگرداندم. اما باز هم کسی پشت سرم نبود.
واقعا ترسناک بود.
این بار آن فرد دستش را روی سرم گذاشت. با وحشت چرخیدم و.....
و با دوستِ همان هم گروهی عجیبم روبه رو شدم.
گفت:" فرار کردن از دست من غیر ممکنه. من اگه به خوام می تونم مجبورت کنم باهامون بیای. پس بهتره فرار نکنی." چشم های مشکی اش موقع حرف زدن برق زد.
احتمالا رنگم پریده بود. ولی نمی خواستم او بفهمد برای همین خیلی تلاش کردم ترسم را نشان ندهم.

اما ناگهان او شروع کرد به خندیدن، لابه لا ی خنده اش گفت:" چ...چرا ...باور...بارور می کنی. وای مردم از خنده"
دستش را روی شکمش گذاشته بود و می خندید.
با اخم و عصبانیت گفتم:" این که یک نفر رو اذیت کنی اصلا جالب نیست."
خنده اش را تمام کرد و با جدیت گفت:" من باهرکسی شوخی نمی کنم. فقط با دوستام از این کار ها می کنم. تو هم الان دوستمی دیگه؟ نه؟"

ادامه دارد.......

کتاب خواندندوستتنهاییدستم را بگیرداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید