دوستان خوب، غذای تازه، طبیعت زیبا...
همه چیز عالی پیش میرفت...
تا اینکه سر کله اون پیدا شد!
از من زیباتر بود، سریعتر، جوان تر...
با اومدنش نگاهها از من برگشت؛
دیگه مثل قبل خرگوش محبوب مزرعه نبودم.
حتی خانوادم برای اون به من سرکوفت میزدن.
حضورش برام قابل تحمل نبود،
لحظه لحظه دیدنش دیوونم میکرد.
برای یک روز تصمیم گرفتم کاری کنم که دیگه نباشه!
نقشه کشیدم!
بیشتر بهش نزدیک شدم، دوست شدیم،رفیق شدیم و کم کم بهم اعتماد کرد.
روز اجرای نقشه به بهونه میوه های جادویی به جنگل ممنوعه بردمش، جایی که پر از گرگ و روباه های گرسنه بود.
به سمت جنگل رفتیم؛
دلم سوخت، بیچاره با ذوق به سمت قتلگاهش میدوید!
پس از مدتی، اولین درخت جنگل جلوی روم نمایان شد.
ترس توی دلم افتاد ولی باید تمومش میکردم.
کاری کردم که جلوتر از من حرکت کنه.
کمی که در جنگل جلو رفتیم. خواستم با سرعت برگردم و راهی زندگی ابدیش کنم که...
دیدم چشم های زیادی از اطراف بهمون خیره شدن...
امین سمیعی فروردین ۱۴۰۳ ✏️
قصهها | داستانهای کوتاه و مینیمال