مایتا علاقه شدیدی به پرواز داشت ..
تمام اسباب بازی هایش را هواپیما میگرفت
اوهمیشه یک کوه درست میکرد و از روی آن تالاپ میپرید و بال میزد تا شاید بال ها اورا نگه دارند ...
اما یکباره به زمین میخورد.
تا اینکه به پرندگان توجه کرد بال های خودرا میکشند و در دل باد به پرواز در می آیند..
اومکانی را میشناخت که دقیقا پراز جریان باد بود
حتی گاهی اوقات احساس می کرد از زمین میتواند جداشود ...
او شروع به ساختن بال کرد و بعد به دست هایش وصل کرد
و رفت به آن مکان ،آرام لبخند زد و ناگهان در میان آسمان به پرواز در آمد با جریان باد رفت و رفت تا باد
متوقف شد ...
اونمی دانست دقیقا کجاست ؟
ولی خیلی از خانه دور شده بود و هواهم کم کم سرد میشد .
او تعدادی چوب کنار هم گذاشت و آتش درست کرد
وقتی خوب نگاه کرد دید که یک خانم به سمتش می آید
او میگفت تو چرا اینجاهستی ؟
امشب هوا سرده بیا به خانه ما .
اودر اون شرایط سرد ،با آن خانم به راه افتاد و رفت ...
وبه خانه شان رسید ،خودش را گرم کرد و اسم شهر و منطقه اش را گفت آن خانم که مزرعه دار بود نامش
بالتین بود...
گفت خیلی دور شدی فردا با بلیط قطار باید برگردی به خانه ات فکرنکنم جریان بادی سمت خانه تان برود ...
مایتا با ابرها برای خود کلاه ،شالگردن و دستکش درست میکرد .
خانم بالتین ،تصمیم گرفت برای مایتا بلیط قطار بگیرد
اما مایتا یک ابر زیبا در آسمان دید او سوار آن ابرشد در دل آسمان گشت زد و دم در خانه اش پیاده شد .
به ابر چشمک زد و خداحافظی کرد ...
مایتا به خانه اش رسید .
همان موقع بود که برادرش دینالی صدا ش میکرد ...
مایتا بیدارشو ... ...
من میخوام برم فوتبال ...
پاشو برات کیک درست کردم خواهرجونم ...
مایتا کم کم بیدارشد و گفت دینالی داشتم یه خواب
قشنگ میدیدم ...حالا بریم باهم کیک بخوریم ..
برادرش گفت :
من باید برم ولی برام یه کوچولو نگه دار ،نوش جونت .
مایتا ازروی تخت بلند شد .
مثل همیشه مادرش در شیرینی فروشی بود و پدرش هم در گلخانه مشغول پرورش گل و گیاه و فروش بود ،برادرش هم،رفت ،فوتبال ...
و اوبود و خانه و آن انباری پر ماجرا ...
درش قفل بود اما او با کلی گشت و گذار بالاخره کلید انباری را پیدا کرد .
در را باز کرد و با کلی خرت و پرت مواجه شد
اینبار کاملا مشتاق ساخت آن هواپیما بود ....
اونقشه و طرحی کشید ...
خوب به همه ی هواپیما ها توجه کرد ...
کلی کتاب درباره ی هواپیما خواند ..
و سرانجام بعد از گذشت دوماه پی در پی کارو مطالعه ...
وامتحان کردن اختراع ها ...
بالاخره هواپیما ساخته شد ...
مایتا هواپیما را باخود به سمت تپه برد ...
همه چیزش کار میکرد ...
خیلی حس خوبی داشت ..
با کنترل از راه دور یک امتحانی کرد و متوجه شد همه چیزش درسته ...
و سوار شد و گشتی با رتفاع کم در میان آسمان زد ...
خیلی زیبا بود ...
هیچی زیر پایش نبود
خالی .
رها بود ...رها ...
خیلی لذت بخش بود ...
خیلی فوق العاده ...
محاسبات درست بود ....
و این پرنده زیبای آهنی به پرواز در آمده بود ...
او بعد از یک دور زیبا در ارتفاع کم روی تپه به زمین نشست...
و هواپیمای کوچکش را به آشیانه برد ...
اوبا خود فکر میکرد چه طور هواپیمایش را خیلی مجهز تر کند تا در ارتفاعات بالاتر به پرواز در آید و یا سرعت بیشتری داشته باشد ...
وقتی برادرش دینالی متوجه هواپیمای او، شد ...
شروع کرد به مسخره کردن مایتا ...
اما مایتا فکرهای بزرگتری داشت ...
اومی خواست یک ماجرا جویی بزرگ برود ..
جایی آن سوی ابرها ....
وشاید روی ابرها قصری بسازد و از آن ابرها
کلاه و شالگردن ...
آن جا که زیر پایش خالیست ...
و حس پرواز دارد و رهاست ..
رهای رها ..همان آسمان زیبا...
او دوباره مشغول تجهیز کردن هواپیما شد و در این مسیر
زیبا کلی قطعه جابه جا کرد تا در نهایت آنچه که میخواست خیلی زود و راحت ساخته شد ..او خیلی لذت میبرد و سوار هواپیمایش شد و میدانست این دیگر
پرواز می کند .
اول تست کرد و بعد پرید ...
رفت آن سوی ابرها
ودر میان سفر ماجراجویانه اش از آنسوی دیگر کره زمین سر درآورد ..
وااااای اینجا کجاست ؟
چقدر آدم ها اینجا متفاوت اند ؟
زبان شان ،لباسشان،گفتگوهاشان ،خیابانها و...
خیلی عجیب است ...
چقدر دیدنی ...
شب شد و در هواپیمایش خوابید فردا صبح
راه افتاد سمت مقصد بعدی ...
و بعدی و ....تا برگشت خانه .
۱۱۲ روز درسفر بود ...
حالا او یک خلبان شجاع بود...
و اینبار دوست داشت با هواپیما مسافربری غول پیکری به پرواز درآید...
برود آن سوی ابرها ...
جایی که زیبایی درسفیدی و آبی آسمانی جریان دارد ...
همان جایی که نور های خورشید باگرمایش ، صورتش را نوازش میدهد ...
همان جا که جاذبه حضوری خیلی پر صدا دارد اما بازهم دیده نمیشود...
همان آسمان ..
خانه زیبای مایتا..