صدای باد می آمد
شیلا چشمانش روی هم میشد
آخرای شب بود
وبعد از گذران یک روز کاری در مدرسه
از شدت خستگی پلک ها یک جا ثابت نمیشدند
و مدام به سمت پایین قل می خوردند ...
یه چیزی زیر کمد تکان می خورد
عینکش را برداشت
خوب که نگاه کرد
یه جعبه بود ..
عجیب بود
در جعبه را باز کرد
و نامه ای دید فردا شب ساعت ۲ دم پنجره اتاقت ،منتظر من باش .
شیلا گفت یعنی چی ؟
کی میتونه باشه ...
شیلا فکر کرد...
چیزی به ذهنش نرسید و تصمیم گرفت حداقل یک خوراکی
آماده کنه تا باهم بخورند ...
ساعت ۲ شب بود و شیلا بیدار شد تا ببینه
کی نامه رو نوشته ...
وقتی به آسمون نگاه کرد
کهکشانی از ستاره دید
خیلی زیبا بود
وقتی با تلسکوپ دقیق تر بررسی کرد
واوووو
چه قدددددر زیبا بود
خدای من
این همه ستاره ...
لابه لای کهکشان یک سفینه نزدیک شد
لای درختان پارک کرد
و یک آدم فضایی به اتاق شیلا آمد
شیلا نگاه کرد
و گفت
تو کی هستی ؟
اون گفت من از یه سیاره ی دور میام
جایی که همه چیزش صورتیه ...
ما رنگی به جز صورتی نمیشناسیم ...
خونه های ما خیلی متفاوته
مثلثی شکله ...
باید بیای ببینی
که چه دنیای قشنگی داریم ...
ما هممون دختریم ولی مثل دخترهای زمین شما نیستیم
گفتم که خیلی متفاوتیم ..
تو سیاره ، ما غذا نمی خوریم
ما یک خورشید صورتی داریم
که وقتی روبه روش می ایستیم
رنگ صورتی مون پررنگ میشه و انرژی بدنمون هم تامین ...
تو دنیای ما خاکش یه چیزی شبیه گلبرگ های
صورتی گل های شماست
که خورد شده و نرم و لطیفه
ما نمی خوابیم و اصلا چیزی به نام خواب برای ما وجود نداره ..
کره صورتی ما یه کره کامل نیست
یه شهاب سنگه ...
که شبیه یک نصف کره ست
هوای کره ی ما همیشه خوبه
ما چیزی به نام بارون نداریم
و آب بدنمون هم از طریق همون انرژی خورشید
صورتی مون تامین میشه ...
خلاصه به شدت تفاوت داریم ...
که باید ببینی و بیای...
شیلا گفت چرا من ؟
گفت تو هفته پیش با اون وسیله سیاره مارو میدیدی ؟
گفت البته .به نظرم جالب میومد خوب .
گفت داشتی یه نور مرموز می انداختی که خیلی اهالی سیاره در گیرش شدن ...
وقتی رینتا (دختر دانشمند سیاره صورتی )بعد یه هفته، تحقیقات که کرد
از اون نورسفید ی که انداختی تو نست
سیاره تورو پیدا کنه ...
راستش رینتا گفت سیاره آبی ترکیب رنگ خوبی
در کنار سیاره صورتی میشه و بنابراین همه چیز سیاره شما براش جالب بود
این بودکه من اومدم تا باهم به سیاره ی ما برویم .
شیلا گفت یه ذره بیشتر از سیاره ت بگو ..
اون گفت ما خیلی باهم مهربونیم
و هممون فقط ژن های کمک و محبت داریم ...
علاوه بر اینها بسیا کنجکاویم و اطلاعات زیادی از دور و برمون داریم ....
بچه دار شدن تو سیاره ما خیلی ساده ست
ما خاک صورتی یک منطقه رو یک جا جمع می کنیم
درون یک چیزی شبیه شیشه می گذاریم با حرارت
و گرمای کوه های سیاره مخلوط گرم میشه و به اون
چند تا رایحه و عطر گل های خاص اضافه می کنیم
و بعد زیر نور خورشیدسیاره مون در محیطی گرم و صورتی می گذاریم
بعد از چند روز دختران صورتی سیاره متولد میشوند
که گروهی از دختران به نگهداری دخترای صورتی
میپردازند تا بزرگ بشن ماسریع بزرگ میشیم و تو سیاره مشغول کار میشیم ...
شیلا براش این سیاره جالب اومد
اون گفت عجب جایی دیدن داره ...
شیلا گفت میام سیاره شما ولی با یه شرط هروقت خواستم برگردم .
خلاصه شیلا وارد سفینه شد
ساعت ۲و نیم شب بود که شیلا حرکت کرد
ووارد سیاره شد
شیلا خوابش میومد اما سیاره پراز نورهای صورتی بود و جای تاریک برای خواب نداشت ...
شیلا دیگه طاقت نیوورد و رفت داخل سفینه و خوابید
اما گشنه ش بو د و هیچ چیز خوراکی تو سیاره
پیدا نمی کرد .
سراسر خاک صورتی ،خوب گشت تا یک میوه شبیه
توت فرنگی سیاه پیدا کرد
تا یه ذره خورد مسموم شد
چون توش ماده سمی جیوه بود ...
شیلا دوستای زیادی پیدا کرد
همه چی امن و امان بود وهمه جا بوی مهربونی میداد...
اونا سیاره زیبایی داشتند و روز به روز هم زیبا ترش می کردند ...
خونه هاشون مثلثی بود
و اونقدر خونه زیاد داشتن ،که دم ورود یه خونه
به شیلا دادن ..
دخترای سیاره با زمین خیلی متفاوت بودند .
اونا ساختمون میساختن ...
پل میساختن...
گل های خاص می کاشتن ...
به بچه ها رسیدگی میکردند
و اکثریتشون هم دانشمند بودن و اطلاعات زیادی
داشتن و تو تکنولوژی پیشرفت زیادی کرده بودن ...
شیلا خیلی خوشش اومد
خواست بمونه و گفت حتما یه راهی پیدا میشه
که بالاخره بتونم غذا وآب داشته باشم ..
با خودش فکرکرد و از دانشمندهای اونجا کمک خواست
اونا گفتن که ساختار سیاره ما اینشکلیه
و متاسفانه ماده ای برای تامین غذای بدن شما نداریم ...
شیلا اطلاعات زیادی از زمین داد
از ساختار کوه ها
تا ....
اونا مشتاق شدن یکبار دیگه به زمین سفر کنند ...
نیم کره ی اونا ده برابر زمین بود
اونا با خودشون فکر میکردن
اگه سیاره زمین که آبی هستش نزدیک
نیمکره صورتی اونا بشه قطعا ترکیب رنگ جالبی میشه و مثل انگشتر
ظاهرا نیمکره اونا میدرخشه ...
بنابراین شیلا به خاطر کمبود غذا و آب
، تصمیم گرفت برگرده ...
تا اونجا تلف نشده ...
خیلی اون سیاره زیبا بود ...
بنا براین به مقصد زمین ،نیمکره تویاس رو ترک کرد
و ساعت ۲ نصفه شب روی زمین بود
واولین جایی که رفت سمت یخچال خونه بود
وقتی خودش رو تو آینه نگاه کرد
نصف بدنش ذوب شده بود
و به شدت لاغر شده بود
فقط استخون های بدنش مشخص بود ...
و جونی بهش نمونده بود ..
بعد از مدتی شیلا
صداکرد
مامان ..
ولی با یک مامان بزرگ مواجه شد ...
خدای من یعنی چی شده ؟
مامان:
-تو برگشتی بالاخره شیلا ...؟
کجا بودی ؟
کلی گشتم دنبالت ...؟
میدونی گم شدنت مال چند سال پیشه؟
سی سال پیشه ...
ولی توهنوز نو جوونی ....
چرا ؟
کجا رفتی ؟
شیلا هیچی نگفت
و رفت پیش برادرش ...
که باهاش بازی می کرد و سه سال ازش کوچیکتر بود ...
ولی اون بزرگ شده بود و بچه دار شده بود ...
یعنی چه طور ممکنه ..؟
شهر خیلی متفاوت شده بود
شیلا خیلی خوش حال بود
اون رفت مدرسه ،
ولی انگار همه ی کتابای اونجارو می دونست
حتی کتابخونه رو هم همه ی اطلاعاتشو می دونست
شیلا فکری به ذهنش رسید.
دوباره سیاره تویاس با شیلا تماس گرفت
و گفت که ما به توافق رسیدیم وکارهای علمی
زیادی انجام دادیم ودر نهایت
می خوایم
سیاره زمین رو جابه جا کنیم
ساعت ۲ شب عملیات رو شروع می کنیم ...
بعد از جابه جا شدن
کره زمین شما با روز های سرد ش خداحافظی خواهد کرد و زمستان دیگر وجود خواهد داشت
خورشید صورتی ما تحولات عجیبی رقم خواهد زد
برای سیاره شما ،و هم برای سیاره ما ...
ساعت ۲ شب این اقدام انجام شد ...
زمین رفت نزدیک یک مکان صورتی
آسمان زمین صورتی شد
و هوای مطلوبی پیدا کرد
لایه اوزون زمین به خاطر امواج صورتی تقویت شد
سیاره ی صورتی اونا زیبایی چشم نوازی پیدا کرد
با قرار دادن نگین آبی در میان آن ...
شیلا خوش حال بود
حالا با دوستان سیاره صورتی ،تویاس به سادگی در ارتباط بودو میتونست به اندازه کافی آب و غذا
با خودش ببره تا تو اون سیاره گرسنه نمونه ....