بهار
بهار
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

نیلوفر دریا۲

آویلور خودش به تنهایی تصمیم گرفت به قصر بره

ببینه چه خبره و دیاسارو برداره و بیاد خونه .

اما از اونجاکه نگهبان ها میشناختن آویلور رو

بهش اجازه ورود نمی دادند

آویلور تصمیم گرفت نصفه شب

آرو آروم از در پشتی قصر که کلید شو آویلور داشت وارد قصر بشه .خوشبختانه عملیات موفقیت آمیز بود

آویلور نصفه شب وارد قصر شد

از اونجا که می دونست دیاسا توی اتاق خودش می خوابه

و این رو هم می دونست که خیییلی خوابش سنگینه

تویک چشم به هم زدن دیاسا رو بغل کرد

واز در پشتی قصر بیرون زد .

تا صبح هیچ کس نفهمید .

صبح که بیدار شدند

دیاسا باید وارد مدرسه قصر میشد

اما نیومده بود .

هم کلاسی هاش رفتند سمت اتاق دیاسا

و متوجه شدند کسی توی اتاق نیست

اونا فکر کردند حتما دیاسا پیش مادر ناتنیش

شاهزاده اریتاست بنابراین برای اینکه

برن پیشش بازی کنند به اتاق شاهزاده اریتا

رفتند .شاهزاده که ازصبح دیاسا رو ندیده بود

فکر میکرد دیاسا با بچه هاست و الآن میاد

توی اتاقش . متوجه شد بچه ها بدون دیاسا اومدند

اون فرمان داد همه جارو بگردند

و خبری از دیاسا توی قصر نبود که نبود

شاهزاده با خودش فکر کرد

ولی چیزی به ذهنش نرسید ..

یعنی چی ؟

خوددیاسا جایی رفته ؟

کسی اونو با خودش برده ؟

دیشب که همه در های قصر قفل بوده

حتی در پشتی ...

پس چه جور دزدی بوده که تونسته

یه همچین قفل های سختی رو تو شب و تو کسری از

ثانیه بشکنه ..

خیلی عجیب بود

بنابراین کار آگاه ها به دنبال سر نخ توی قصر می گشتند

اما هیچ رد و اثرو نشونه ای پیدا نکردند .

اونا دوربین های قصر رو نگاه کردند

و دوربین سمت در پشتی

جهتش چرخیده بود و آسمون رو نشون میداد

عجیب بود ولی طبیعی به نظر میرسید

چون روز قبل باد شدیدی وزیده بود .

خلاصه اریتا به نتیجه نرسید .

اونطرف آویلور با دخترش دیاسا

از راه زمینی

وارد کشور همسایه شدند

و به سمت خونه حرکت کردند

وقتی دیاسا به خونه رسید

تازه صبح شده بود

و علی رغم اینکه فکر می کرد تو قصر بیدار میشه

تویه اتاق خیلی نرم و صورتی و پراز گل های رز و عروسک ها ی زیبا بیدارشد .چیز عادی بود چون به ذهنش رسید

که احتمالا دیشب تو یکی از اتاق های قصر خوابش برده

دیاسا روبه آویلور کرد و گفت :

به مادرم اریتا بگید من امروز دیرتر مدرسه قصر میرم

میخوام یکم دیگه تو این اتاق زیبا بخوابم .

آویلور خنده ای کرد و گفت

نمی خوای مادر واقعیت رو بشناسی ؟

دیاسا گفت واقعی ؟

گفت البته .

اریتا مادرت نیست .

اریتا یه شاهزاده جوانه که تازه ازدواج کرده اما بچه دار نمیشه

من اونموقع تو قصرآرایشگری می کردم و اون بدون هیچ

دلیلی تو رو از من گرفت و به من گفت که من از قصر اخراجم .حالا تو دیاسا ی خودمی و خونه خودتی .

آویلور عکس های دیاسا رو بهش نشون داد

رنگ مورد علاقه

غذای مورد علاقه

وحتی آزمایش ژنتیک ...

دیاسا گیج شده بود

نمی دونست دقیقا کی مادرشه ؟

بنابر این از خونه خارج شد

وبه یک پزشک قانونی رفت

از دیاسا آزمایش ژنتیک گرفت

آنطرف تر به آویلور گفت که آزمایش ژنتیک بده

و همه چی درست بود

آویلور مادر واقعی دیاسا بود .

ولی دیاسا که از بچگی توی قصر بزرگ شده بود

دلش حسابی برای قصر تنگ شده بود

بنابر این به مادرش گفت که من بودن تو قصر رو خیلی

دوست دارم .

تومادرمی من بهت سر میزنم

ولی من میخوام یه ملکه قدرتمند بشم

و برای مردم کشور خودم بهترین رو رقم بزنم .

آویلور گفت خدا به همرات دختر خوبم

موفق باشی .

دیاسا وارد قصر شد

اما کسی اونو نمیشناخت

و به اون اجازه ورود ندادند

شاهزاده اریتا یه دختر دیگه برای خودش گرفته بود

و اصلا به دیاسا محل نداد .

دیاسا از هدفش دست ور نداشت

اون باپولی که آویلور بهش داده بود

یه خونه خرید

و مشغول کتاب خوندن شد

تمام کتابهارو خونده بود

اریتا ملکه شده بود

و حالا دائم زور گویی می کرد .

دیاسا کتاب های قصر رو لازم داشت

بنابراین از در پشتی با کلید مادرش وارد کتابخانه

قصر شد

مدت زیادی بود که اوضاع قصر بهم ریخته بود وکسی به

کتاب خوانی اهمیت نمیداد

دیاسا یک دل سیر مشغول خواندن کتاب بود

که ناگهان دید یک نفر از پشت چشم هاشو بسته

هر چی فکر کرد

یادش نیومد که آخر سر متوجه شد

شاهزاده آناهیتا خواهر ناتنی اریتا بود

اون دیاسا رو شناخت

و دیاسا روبه اتاق خودش برد .

به دیاسا گفت چه قد دلم برات تنگ شده بود

کی اومدی ؟

دیاسا به آناهیتا گفت

اوضاع قصر چه طوره ؟

آناهیتا گفت

خودت که میبینی ...

مردم از اریتا راضی نیستند

علتش هم اینکه اصلا به مردم کشور اهمیت

نمیده و همش به فکر خوش گذرونی و ولخرجیه .

نمیگم سفر نره یا خوش نگذرونه

ولی الآن هیچ کدوم از کارهای قصرو انجامم نداده .

چی بگم ..

باید منتظر بود .

دیاسا خنده ای کرد و گفت منتظر چی ؟

منتظر اینکه مردم با بیل و کلنگ بیان قصرو باخاک یکسان کنند .

کو این پرونده ها که خودم بهشون رسیدگی کنم؟

آناهیتا نگاهی کرد و گفت

آخه تو ملکه نیستی و آموزش ندیدی ...نمیارم.

دیاسا گفت منظورت از آموزش بلد بودن اون کتاباست

من ۴۰۰ برابر اون کتابا روهم بلدم .

آناهیتا که از جاش تکون نخورد .

خود دیاسا رفت

وارد اتاق ملکه آویلور شد

پرونده هارو برداشت و همه رو رسیدگی کرد و امضا کرد و فرستاد .

اندکی بعد اوضاع کشور آروم شد

همه فکر کردند این کار اریتا بوده

اما اصلا این طور نبود و این کار دیاسا بود .

تمام پست و مقام وتشویق رو اریتا، به خاطر کار انجام پرونده توسط دیاسا گرفت .

اما دیری نپایید که مردم دوتا سوال اساسی از رسیدگی

به پرونده ها داشنند

اونا میگفتند کارملکه اریتا درسته اما اگر بخوایم اون زمین

کنار کوه هارو صرف زدن یه کار خونه کنیم

آیا امکان پذیره ؟

اریتا که نمیدونست که دقیقا نماینده های مردم درباره چی صحبت می کنند

گفت من نمیدونم.

نماینده های مردم گفتند امکان نداره

چون اینو خودتون نوشتید .

دیاسا همونجا وارد قصر شد

و مسئله پیش رو رو حل کرد

و به سوالای دیگه هم پاسخ داد اندکی گذشت

نماینده های مردم خیلی از کار دیاسا خوششون اومد .

نماینده های مردم به سمت مردم رفتند .

و از دختری صحبت کردن کهدر واقع یه ملکه قدرتمنده .

مردم هم به خیابان ها اومدند و خواستار برکناری اریتا

وملکه شدن دیاسا بودند .

این تظاهرات ادامه داشت

تا اینکه دیاسا بالاخره به تخت نشست

و از آنجا که علاقه زیادی به کار های حکومتی داشت

همه ی کار های حکومتی رو به خوبی انجام داد

این کار کشور روبه ثبات رسوند

کتابخونه های بیشتری ساخته شد

ودوباره به صنعت و هنر توجه شد و کشور رونق پیدا کرد

آنطرف اریتا که برکنار شده بود

به عنوان یک شاهزاده در قصر مشغول کارهای خودش بود

پدراریتا( پادشاه) از دنیا رفت و پادشاه جدید یعنی

عموی اریتا جانشین شد .

اریتا برای برکناری دیاسا نقشه ای کشیده بود

اریتا میدانست دیاسا مادرش را دوست دارد

اویک نامه مثل دست خط مادر دیاسا نوشت

که مادر دیاسا مریض شده و دوست داره که دخترش رو ببینه و اینکه دوست داره تو خونه خودش دوباره کنارهم باشند

دیاسا باشنیدن این خبر گفت راست میگه مادرم خیلی

وقته دیدارش نرفتم .به نظرم فرصت خوبیه حالا اوضاع کشور حسابی روبه راهه من هم به دیدارمادرم بروم .

تو این مدت اریتا دست به کار شد .

لای اسناد و برگه ها گشت و متوجه شد

اون روز آناهیتا خواهر ناتنی اریتا که وزیر دیاسا بود

داخل قصر مشغول رسیدگی به پرونده ها بود .

اما احساس کرد یکی از پرونده ها نیست .

عجیب بود

ولی اون پرونده رسیدگی برای مخارج عروسی شاهزاده

الیرا بود .

آناهیتا همه جا را خوب گشت و لی خبری نبود

ناگهان اریتا را پشت سر خود دید

اریتا:چیزی گم کردی آناهیتا ؟

اناهیتا :چه طور مگه ؟

دیدم دور خودت می چرخی ..

آناهیتا گفت یه پرونده اینجا بود .

اریتا گفت پرونده مخارج عروسی الیرا ..

گفت البته خودشه .

ناگهان اریتا گفت : گمش کردی آناهیتا ؟

آناهیتا گفت نه باید همینجاها باشه .

اریتا گفت: تو عجب وزیری هستی ..

باید به تو افتخار کنیم

توی اون علاوه بر لیست مخارج ،

پادشاه کیامون پدر الیرا و عموی بنده

مبلغ زیادی پول گذاشته بود .

نگو که اونهارو هم نمیدونستی خواهر ناتنی من ،آناهیتا خانم ،وزیر ملکه دیاسا ،

یاخودتو به ندونستن میزنی ؟

آناهیتا :من حتی لای اون پرونده رو هم باز نکردم

چه برسه به اینکه بدونم چیه ؟

وقت منو نگیر اریتا اگر پرونده رو دیدیش بهم بگو لطفا.

اریتا که پرونده رو تو کیفش قایم کرده بود به سمت قصر

شاهزاده الیرا رفت

و سیرتا پیاز به اضافه ده بیستا دروغ روی هم کرد و تحویل الیرا داد .

اینکه دیاسا با آناهیتا همدستن و تمام اون پول هارو خرج جهانگردی و یللی تللی مادرش کرده

وبرای عروسی شاهزاده الیرا هیچ پولی نیست و باید

شاهزاده صبرکنه تا ببینه خزانه قصر چی میگه ..

الیرا که اولش باور نکرده بود گفت اریتا

به نظرم این دعوا رو با ملکه دیاسا تموم کن

دیاسا ووزیرش آناهیتا خودش مشوق عروسی من بود

امکان نداره الآن یه همچین کاری کرده باشه .

اریتا گفت باشه شاهزاده الیرا

حالا خواهی دید که عروسی برگزار میشه یا برای سال بعد

ویه خنده ی بلند کرد .

دیاسا که تازه از سفر برگشته بود

میدونست که اولین چیزی که باید رسیدگی بشه

مخارج عروسی الیراست .

پس شروع کرد به شمردن پرونده ها...

ولی پرونده ی عروسی نبود

که نبود .دیاسا ،آناهیتا وزیرش رو صدا زد

و آناهیتا گفت که اتفاقا اونهم همه جارو گشته و پرونده ای رو پیدا نکرده که نکرده .

دیاسا گفت کسی رفت و آمدی به قصر من داشته

و آناهیتا گفت

فقط اریتا رو دوبار دیدم .

دیاسا گفت تمام شد .

به باتیلا کار گاه قصر بگین بیاد .

باتیلا که کارگاه ویژه ملکه دیاسا بود

موضوع رو از زبان دیاسا و آناهیتا با جزئیات شنید

و مشغول تعقیب اریتا شد

کاملا نا محسوس تمام حرکات اریتا زیر نظر گرفته شد

و دید که اریتا به یک روستا رفت

پیش لورا ،دوست و همکار صمیمی خود

و یک بسته رو به لورا داد .

و ازش در خواست کرد که کاملا امن اونو نگه داره .

وقتی اریتا برگشت .

کارگاه اون بسته رو از لورا گرفت و متوجه پرونده شد .

اون لورا و اریتا رو به دفتر بازررسی قصر فرا خواند

وازشون پرسید .

لورا جواب نداد اریتا هم همه چی رو کتمان کرد .

اما اون پول پیدا شد و عروسی هم برگزار شد .

اریتا از قصر اخراج شد و در کنار لورا مشغول

فروش ساندویچ ورستوران شد .

ادامه در پست بعد ....

و از قصر بیرون

داستانداستانکقصه گوییشاهزادهرمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید