ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

آخرین جاویدان بخش 5

آرالیا بر تخته‌سنگی کنار رود نشسته بود، با موهایی که در نسیم چون تارهای شب می‌رقصید.
دستش را در آب فرو برد و با ریشه‌های زیر خاک حرف می‌زد؛ هر کلمه‌اش موجی می‌ساخت که تا دل درختان می‌رفت.
اما آن روز، آب چیزی زمزمه کرد که تا آن زمان نشنیده بود:
نامِ یک ستاره.
الیان، در سایه‌ی درختان، نظاره‌گر بود.
هنوز نمی‌دانست چرا مانده، چرا بازگشت به آسمان را به تأخیر انداخته بود.
در ذهنش مأموریتی ثبت شده بود، اما در قلبش، چیزی نوشت نشده می‌جوشید — احساسی بی‌منطق، از جنس صدا، از جنس خاک مرطوب.
روزها گذشت.
او در کلبه‌ی سنگی آرالیا پناه گرفت.
آرالیا برایش غذا از گیاهان می‌پخت، و الیان برایش از ستاره‌ها حرف می‌زد.
گاهی زن می‌پرسید:
– اون بالا هم صدای پرنده میاد؟
و او جواب می‌داد:
– اون بالا پرنده نیست، فقط سکوتِ بزرگه.
– پس چرا برگشتی؟
– چون سکوت، گاهی خسته‌ست از خودش.
گاهی هم، آرالیا می‌خندید و می‌گفت:
– شما اهل آسمون‌ها، از ترس زندگی، به علم پناه می‌برین.
الیان پاسخ می‌داد:
– و شما اهل زمین، از ترس مرگ، به عشق.
زن گفت:
– شاید عشق راهی برای مردن با معناست.
و سکوتی میان‌شان نشست، از آن سکوت‌هایی که شبیه عهدند.



شب‌های بعد، نور سفینه‌ی الیان، در دل جنگل فرو مرد.
او آن را خاموش کرد، تا دیگر به آسمان پاسخ ندهد.
سیستم مرکزیِ قومش چندین بار او را فراخواند:
«واحدِ آلفا–هشت، علت تأخیر را اعلام کنید.»
او پاسخ نداد.
فقط ایستاد و به چهره‌ی زنی نگاه کرد که در خواب با خاک زمزمه می‌کرد:
– بیدار شو ای زمین، هنوز فرزندی در راه است…
چند ماه گذشت.
و ناگهان، یک صبحِ مه‌آلود، آرالیا با چشمانی لرزان گفت:
– الیان… چیزی درون من هست.
– منظورت چیست؟
– صدایی، درونم می‌خواند. مثل نغمه‌ی زمین، اما نه از زمین.
الیان حس‌گرهای زیستی‌اش را فعال کرد.
درون بدن زن، ارتعاشی دیده می‌شد — دو فرکانس هم‌زمان.
یکی از زمین، دیگری از جهان خودش.
چیزی که در هیچ کُد نوری ثبت نشده بود.
او زیر لب گفت:
– ناممکنه… این ترکیب نباید وجود داشته باشه.
اما وجود داشت.
و با هر تپشِ قلبِ زن، انرژی سبز و طلایی از سینه‌اش ساطع می‌شد.
درختان اطراف کلبه جوانه زدند، حیوانات نزدیک‌تر آمدند، و شب‌ها آسمان به رنگ نیلی درخشید.
آرالیا با ترس پرسید:
– قراره بمیرم؟
الیان دستش را روی شکمش گذاشت و گفت:
– نه… اما جهان، از ما خواهد ترسید.



هفته‌ها گذشت.
او برایش از قوانین آسمان گفت:
در سیاره‌ی آل‌تاس، عشق جرم است، زیرا عشق اختیار می‌سازد، و اختیار، قانون را نابود می‌کند.
آرالیا خندید:
– پس شما خدایان بی‌قلبی هستین که از شعله می‌ترسین.
الیان گفت:
– ما شعله را فراموش کردیم تا نسوزیم.
زن آهی کشید:
– و شما نفهمیدین که بدون سوزش، چیزی رشد نمی‌کنه.
شبِ تولد نزدیک می‌شد.
زمین زیر پای آرالیا گرم‌تر می‌شد، آسمان نزدیک‌تر.
الیان در گزارش نانوشته‌اش افزود:
«موضوع فراتر از پژوهش است.
شاید این سیاره، ما را انتخاب کرده تا چیزی را به یاد آوریم.»
و آنگاه بارانی از شهاب‌ها آسمان را درید.
آرالیا در میان نور زانو زد و نالید، و الیان با دست‌های لرزان، در میان صدای باد و صاعقه، فریاد زد:
– بمان… بگذار زمین تو را بپذیرد.
– و اگر نپذیرد؟
– من آن را مجبور می‌کنم.
اما زمین پذیرفت.
نورها در هم پیچیدند، درختان خم شدند، و از دل خاک، صدایی برخاست که با صدای زن آمیخت.
و در آن لحظه، فرزندِ نور و خاک متولد شد.
الیان گریست. نه چون شادی، بلکه چون ترس.
او می‌دانست، اگر قومش بفهمند، پایانِ همه‌چیز آغاز می‌شود.
در آغوش زن، نوزاد آرام بود.
چشمانش بسته، اما پیشانی‌اش می‌درخشید.
خطی از نور، شبیه به مهری آسمانی.
آرالیا آرام گفت:
– اسمش چی باشه؟
الیان پاسخ داد:
– او از ارتعاش و طنین زاده شد... بگذار نامش باشد ارتوخش.
یعنی: "آن که میان خاک و آسمان ایستاده است."
و آسمان، در پاسخ، بارید.

روزها از پی هم آمدند، و هر روز، آسمان اندکی سنگین‌تر می‌شد.
نورِ خورشید از پشت ابرها نمی‌تابید، بلکه می‌لغزید، گویی از تماشای زمین شرم دارد.
الیان هر صبح از خواب برمی‌خاست، به سوی سفینه‌ی مدفون‌شده‌اش می‌رفت و پیام‌های چشمک‌زنِ قوم خود را نادیده می‌گرفت.
اما یک شب، پیام دیگری آمد، با صدایی یخ‌زده و رسمی:
«واحد آلفا–هشت، شما از محدوده‌ی مجاز خارج شده‌اید.
رصدخانه‌ی مادر سیگنال‌های زیستیِ نامعمول از مدار زمین دریافت کرده است.
توضیح دهید.»
الیان دستگاه را خاموش کرد، اما دیر بود.
چشمِ فلزیِ قومش، در آسمان باز شده بود.
آن‌ها فهمیده بودند.



درون کلبه، آرالیا نوزاد را در آغوش داشت.
ارتوخش هنوز گریه نکرده بود.
وقتی به دنیا آمد، سکوتی مقدس بر فضا حاکم شد — حتی باد از وزیدن ایستاد.
چشمانش خاکستری نبود، نه طلایی، نه نقره‌ای… بلکه ترکیبی از هر سه.
در نگاهش نه کودک، بلکه آینه‌ای از کهکشان‌ها بود.
الیان با دستان لرزان به پیشانی او نگاه کرد.
خط نوری ظریف در پوستش می‌درخشید، مثل نمادی از دوگانگی.
او زمزمه کرد:
– آرالیا… این نوزاد، فقط انسان یا آل‌تاسی نیست. او پیوند است.
زن خندید، خنده‌ای آرام و بی‌رمق.
– یعنی چه؟
– یعنی در او، زبانِ زمین و کُدِ آسمان با هم یکی شده‌اند.
آرالیا گفت:
– پس او نمی‌تونه در هیچ جهان بمونه.
الیان سکوت کرد.
در بیرون، زمین ناله می‌کرد.
درختان خم می‌شدند، خاک زیر پا گرم‌تر می‌گشت، و رودخانه‌ها رنگی از نور می‌گرفتند.
در همان لحظه، از دل آسمان صدایی فرود آمد.
نه صدای باد بود و نه رعد.
بلکه فرمانی از سوی مرکز آل‌تاس:
«کودکِ ناقص باید نابود شود.
هیچ ترکیب نوری–زیستی مجاز نیست.»
الیان سرش را میان دستانش گرفت.
قلبش تند می‌تپید، چیزی که نژادش دیگر تجربه نمی‌کرد.
او به آرالیا نگاه کرد — زن لبخند می‌زد، اما در چشمانش غم کهن زمین موج می‌زد.
– گفتی اون بالا عشق جرمِ بزرگه، نه؟
الیان پاسخ داد:
– آره…
– پس بذار مجرم بمونیم.
در همان لحظه، آسمان شکافته شد.
سفینه‌هایی از جنس نقره فرو آمدند؛ بی‌صدا، اما با حضوری خفقان‌آور.
الیان نوزاد را در آغوش گرفت، زن را در پشت صخره‌ها پنهان کرد و گفت:
– اگر اون‌ها منو ببرن، تو فرار کن.
آرالیا چشمانش را بست، دست به خاک کشید و نجوا کرد:
– زمین، فرزندم را پنهان کن… نگذار آسمان او را ببَرد.



سفینه‌ها فرود آمدند.
سربازان نوری در صف ایستادند.
فرمانده‌ی آن‌ها، با صدایی مکانیکی، گفت:
«الیان، قانون شکسته‌ای. آنچه زاده‌ای تهدیدی برای نظمِ نوری است.»
الیان در برابرشان ایستاد، در حالی که نوزاد در بغلش می‌درخشید.
– نه تهدید، بلکه یادآوری است. شما نوری بی‌احساس شده‌اید. این کودک، توازن را بازمی‌گرداند.
– توازن؟ یا سقوط؟
– سقوط، گاهی تنها راهِ برخاستن است.
فرمانده قدمی برداشت.
– پس او را قربانی کن، تا بخشیده شوی.
الیان نفسش را برید.
در آن لحظه، آرالیا از پشت صخره‌ها فریاد زد:
– به هیچ ستاره‌ای رحم نخواهیم کرد اگر به فرزندم دست بزنید!
زمین لرزید.
درختان فریاد کشیدند.
و از دل خاک، هزاران رشته‌ی ریشه بیرون زد، پیچید در پاهای سربازان نوری و آنان را فرو بلعید.
آسمان نالید.
نورها شکستند.
الیان و آرالیا در میان طوفانِ خاک و شعله دویدند.



در پناه کوهستانی از بلور، پناه گرفتند.
الیان می‌دانست که زمانشان اندک است.
او دست زن را گرفت.
– اگه ما رو پیدا کنن، همه چیز تمومه.
– باید کاری کنیم.
– باید… باید او را پنهان کنیم.
زن اشک در چشمانش جمع شد.
– پنهانش کنیم؟ تو پدرشی!
– و دقیقاً به همین خاطر باید نجاتش بدم.
الیان، در حالی که نور از چشمانش می‌چکید، بر پیشانی ارتوخش بوسه زد.
انگشتش را بر پوست کودک گذاشت و گفت:
– این مهر را بگیر… روزی که حقیقت را بخواهی، از این نشانه راه خواهی یافت.
و خط نور در پوستش فرو رفت.
آرالیا او را در آغوش گرفت، گریه‌اش چون باران بود.
– کجا می‌ذاریش؟
– در دل کوه. جایی که زمین زنده است.
– اگه بیدار نشه چی؟
– بیدار می‌شه… وقتی خاک و آسمان دوباره هم‌صدا بشن.
سپس، در تاریکیِ آن شب، نوزاد را در میان سنگ‌های زنده گذاشتند.
الیان نگاهی آخر به زن انداخت.
در چشمانش تصویری از ستارگان و اشک‌ها بود.
و گفت:
– من باید برگردم تا ردِ ما را پاک کنم.
– و من؟
– تو بمان، او به قلبِ تو وصل است. زمین خودش ازش محافظت می‌کند.
الیان به سوی نور رفت، و پیش از آنکه در سپیدی محو شود، صدایش آمد:
– اگر روزی پرسید من کی‌ام، بگو: پدری که از ستاره دزدید تا در زمین بذر عشق بکارد.
و رفت.
آرالیا تنها ماند.
زمین آرام گرفت، و نوزاد در دل کوه خوابید.
سال‌ها گذشت، و افسانه‌ی "کودکی که از کوه زاده شد" در روستاها پخش شد.
سنگ‌تراشی پیر، صدای گریه‌ای از دل بلور شنید و او را یافت.
او را "فرزند کوه" نامید — و جهان، بی‌آنکه بداند، وارث دو کهکشان را در آغوش گرفت.

اکنون آسمان خاموش است.
اما در شب‌های خاص، وقتی باد از شرق می‌وزد، نوری بر قله‌ی کوه می‌لرزد —
و مردمان می‌گویند:
«پدرش هنوز بالای سرش بیدار است.»

باد از شکاف صخره‌ها عبور می‌کرد و نوایی می‌ساخت که به لالایی شباهت داشت،
لالاییِ زمین برای نوزادی که در دل سنگ خفته بود.
کوه، زنده بود.
نفس می‌کشید، گوش می‌داد، و در ژرف‌ترین حفره‌اش، نوری ناآشنا می‌درخشید.
سال‌ها بعد، مردی به نام کاسیان، پیرترین سنگ‌تراشِ شوش، هنگام شکستن بلورهای سخت،
به آن نور برخورد.
تیشه‌اش هنوز در دستش بود که صخره ترک برداشت و در میان فروغی سپید، کودکی آشکار شد؛
کودکی با پوستی چون سنگِ صیقل‌خورده و چشمانی خاکستری که انگار در خود آسمان را داشت.
کاسیان از ترس به زانو افتاد.
اما صدایی از دل کوه برخاست — نه صدای باد، بلکه طنینِ آرامِ چیزی ورای فهم انسان:
«او را از خاک بساز، نه از ترس.»
و پیرمرد، بی‌آنکه بداند چرا، آن نوزاد را در آغوش گرفت و پایین آورد.



سال‌ها گذشت.
کودک نام گرفت: اِرتوخش — یعنی آن‌که از دل زمین برخاست.
در میان مردم روستا بزرگ شد، اما هیچ‌گاه شبیه آن‌ها نبود.
در سرمای زمستان نمی‌لرزید،
در گرمای تابستان عرق نمی‌ریخت،
و هرگاه بر دیوارِ گِلین خانه دست می‌کشید، گِل سخت‌تر می‌شد، گویا از درون فرمان می‌داد.
کاسیان، با چشمانِ خسته‌اش نگاهش می‌کرد و می‌گفت:
– پسر، تو از سنگی، اما قلبت نرم‌تر از خاکه.
و ارتوخش لبخند می‌زد، بی‌آنکه معنای سخن او را بداند.



شبی، رعدی آسمان را درید.
صاعقه به کوه خورد، و سنگی که ارتوخش روزها بر آن کار می‌کرد، شکست.
از دل ترک‌ها، نوری بیرون زد، و سایه‌ای از جنسِ سنگ و شعله در برابرش شکل گرفت.
پیرمرد فریاد زد:
– نرو پسر! اون نفرینِ کوهه!
اما ارتوخش نزدیک‌تر شد.
موجودِ سنگی خم شد و با صدایی از جنسِ کوه گفت:
«فرزند خاک و چیزی فراتر از خاک… روزی خواهی دانست که از کجا آمدی. اما هنوز زمانش نیست.»
ارتوخش خواست چیزی بپرسد،
اما پیش از آنکه دهان بگشاید، نور فرو نشست و سکوت، کوه را دوباره بلعید.



روز بعد، کاسیان گفت:
– کوه گاهی به ما خواب نشون می‌ده، پسر. باید یاد بگیری باهاش زندگی کنی، نه باهاش بجنگی.
ارتوخش سرش را پایین انداخت.
اما در دلش چیزی شکفته بود؛
شوقِ فهمیدن، و ترسی از دانستن.
هر شب به قله می‌رفت.
گاه صدایی می‌شنید از میان سنگ‌ها، ضعیف و لرزان، انگار کسی نامش را می‌خواند.
صدا می‌گفت:
«خاک هنوز تو را نگه داشته… اما ستارگان چشم‌انتظار تواند.»
و پسر نمی‌دانست این صدا از خیال است، از خواب است یا از چیزی بسیار قدیمی‌تر.



در پایین کوه، زمزمه‌ها زیاد شده بود.
می‌گفتند پسرِ سنگ‌تراش، در شب می‌درخشد.
می‌گفتند سایه‌اش بر خاک نمی‌افتد.
و وقتی سپاهی از شوش در مسیر گذرشان به سوی پارسه حرکت کرد، سربازان با خود گفتند:
«در این کوه، پسری هست که از خاک زاده نشده. باید پیدایش کنیم.»
اما ارتوخش هنوز نمی‌دانست که رازِ وجودش، سرنوشت یک پادشاهی را تغییر خواهد داد.

صدای زنمدار زمینآسماندلنور
۱۸
۰
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید